
۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه
وبلاگستان، ناكام از انقلاب موعود!
۱۳۸۴ خرداد ۲۹, یکشنبه
شكست نخبگان در برابر پوپولیسم
۱۳۸۴ خرداد ۲۱, شنبه
در پس تاریكی هیچ نیست جز شهامت ما!
۱۳۸۴ خرداد ۱۷, سهشنبه
پیوند سكولاریزم و خط امام: وقتی «معین» انتخابی گریزناپذیر میشود
تلاش برای آزادی مجتبا سمیعینژاد، وبلاگنویس زندانی
این متن را عدهای از وبنگاران تهیه کردهاند و در صفحهای مخصوص مجتبا سمیعنژاد قرار دادهاند. این حرکت نیاز به پشیبانی جمعی وبلاگشهر دارد. برای اینکار، متن زیر را در صفحهی وبلاگتان کپی کنید و به وبلاگ اصلی لینک بدهید. با سپاس.
«مجتبی سمیعینژاد، وبلاگنویس 25 ساله و دانشجوی رشته ارتباطات، نویسندهی وبلاگ "من نه منم" و سپس "استیجه"، از تاریخ 11 آبان 1383 تا هشت بهمن 1383 را، "به دلیل انتشار خبر بازداشت 3 وبلاگنویس دیگر" در بازداشت به سر برد. سپس بعد از آزادی موقت در بهمنماه 1383، برای انتشار نظراتش وبلاگ جدیدی ایجاد کرد و همین امر موجب دستگیری مجدد وی، درست به فاصلهی چند روز پس از آزادیاش گردید که این حبس تا امروز نیز ادامه داشته است. مجتبی سمیعینژاد اینک در زندان قزل حصار در میان مجرمان عادی و خلافکاران بهسر میبرد.
حکم دو سال زندان برای مجتبا، رسماً به وکیل وی ابلاغ شده است و جرم ناکردهی او "وبلاگنویسی" است؛ همانکاری که همهی ما به آن مشغولایم. این حکم در شعبهی سیزده دادگاه انقلاب بهوسیلهی قاضی سعادت صادر شده است. وظیفهی انسانی و اخلاقی ما وبلاگنویسان و همهی کسانی که به حقوق بشر اعتقاد دارند، اعتراض به این ظلم مسلم است. از تمامی وبلاگنویسان، نهادهای حقوق بشری و انسانهای آزادهی ایران و جهان خواستاریم تا صدای اعتراض خود را به این عمل غیر قانونی و حکم غیر انسانی بلند کرده و آزادی فوری مجتبا سمیعینژاد را خواستار شوند.توضیح:این حرکت به هیچ نهاد، شخص، گروه و ایدئولوژی وابسته نیست و در واقع حرکتی است مستقل و جوشیده از درون خود وبلاگنویسان».
۱۳۸۴ خرداد ۱۰, سهشنبه
ایران دهی است در اطراف تهران!
تمركز امكانات در تهران باعث رشد نامتوازن پیكرهی فكری-فرهنگی این شهر نسبت به سایر شهرها و مناطق كشور شده است، این عدم توازن از یك طرف به مهجور ماندن ساكنان دیگر مناطق منجر شده و از طرف دیگر فاصلهی فكری و ارزشی ظاهراً عمیقی میان ساكنان تهران و بیرونیان پدید آورده است. از همین جا واژهای چند پهلو به نام "شهرستانی" متولد شده كه بار معنائی خاصی را میرساند. "شهرستان" در كاربرد روزانه برخی ساكنان تهران، معنای منطقهای دور افتاده و عقبمانده را به ذهن متبادر میكند و "شهرستانی" انسانی ساكن همان منطقه و البته یك دهاتی از پشت كوه آمدهی رشد نیافتهای كه چندان جدی نباید گرفته شود زیرا از حداقل رشد فكری و ذهنی لازم برخوردار نیست! و اصولاً چیزی از دنیای امروز و مناسبات و ساختارها و رویدادهای تازهی آن نمیداند!!
این نگاه كه در چند سال اخیر به مدد عصر ارتباطات و گسترش رسانههائی نظیر ماهواره و اینترنت شكسته شده همچنان در برخوردها و مراودات میان برخی ساكنان پایتخت و دیگران به چشم میخورد. بیدلیل نیست كه بسیاری با اطلاع از سكونت یك وبنگار در یك شهرستان متعجب میشوند، گوئی این پیشفرض ذهنی زدودنی نیست كه استعداد و صلاحیت تنها در قلب پایتخت جا ندارد. نگاه آلودهی فوق حتی از این مرحله هم فراتر میرود و بعضی را بر آن میدارد بهعمد از رشد شخصیتها و خلاقیتهای شهرهای دیگر جلوگیری كنند، كوشش بیحاصلی كه حتی به كتمان و كمرنگ كردن كار تحسینبرانگیز گروهی غیر تهراننشین نیز كشیده میشود. حتی سادهترین درخواستها از برخی مركزنشینان نیز پاسخ رد میشنود زیرا از دید آنان نباید كانون قدرت و منزلت را از پایتخت خارج كرد.
تهران امروز هم قطبی سیاسی است و هم قطبی اقتصادی. از برپائی كارخانهها و مراكز بزرگ صنعتی در سایر شهرها نیز تنها اشتغالزائی نصیب آنها شده نه تشكیل قطبهای اقتصادی قدرتمند، زیرا همین مراكز بزرگ نیز خود به دولت وابستهاند و در درون پیكرهی فربه دولت نیز عزمی برای كمحجم شدن و كارآمدتر شدن وجود ندارد. كاستن از حجم دولت، نتیجهی مستقیم تشكیل مراكز متعدد قدرت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و واگذاری وظایف و اختیارت دولت به آنهاست تا در سایهی رقابت، كارآمدترین خدمات را عرضه كنند. اینگونه است كه هر كس حتی با سادهترین محاسبات نیز درمییابد تنها راه پیشرفت سریع او اقامت در تهران و برخورداری سریع از مواهب این كلانشهر است. چند صباحی كه بگذرد همین "شهرستانی" امروز نیز فردا به دیدهی تحقیر با "شهرستانیهای دیگر" برخورد میكند!
تنها ماندن ساكنان دیگر شهرها حتی در نحوهی برخورد با آنان در كشاكشهای سیاسی نیز نمود مییابد. نویسنده یا فعال سیاسی اگر ساكن تهران باشد و نزدیك به محافل قدرت و در معرض چشمان تیزبین سفارتخانههای خارجی و نمایندگان مجامع جهانی، كمتر آسیبی میبیند، در عوض آنكه در این دایره نیست رنج ماهها عذاب جسمی و روحی را متحمل میشود چون دستش به فریادرس و فریادرسانی نمیرسد. جالب آنكه همین موضوع به وابستگی برخی از غیرتهرانیها به شخصیتهای سیاسی پرنفوذ تهراننشین میانجامد و استقلال رأی افراد یاد شده را نابود میكند.
"تهرانمحوری" در روزنامههای سراسری نیز بازتاب دارد. صفحات شهرستانها در مطبوعاتی كه هنوز برگهای را زیر این نام منتشر میكنند از كسالتبارترین صفحات یك روزنامه است. ویژهنامه خاص یك شهر هم به دست البته باكفایت و پُرتجربهی نویسندگانی منتشر میشود كه چند روزی را به عنوان مسافر برای تهیه گزارش در یك شهر گذراندهاند و صدالبته خاصیت این سفر معجزهگر آن است كه تمام حس همزیستی با یك جماعت و لمس خلق و خو و راه و رسم آنان را در چند روز به رایگان به گزارشگر محترم عرضه می دارد! جای نویسندگان و فرهیختگان آن شهر هم البته در بیشتر مواقع در این ویژهنامهها خالی است.
هنگامی كه چنین نگاه خامی از كودكی در ذهن برخی پامیگیرد و مرزی روشن میان خود و دیگران قائل میشوند چه انتظاری است كه خلاقیتهای نهفته در گوشهگوشهی كشور راه شكوفائی و ترقی را بیابد؟ و چه تعجب وقتی رشد نامتوازن نقاط مختلف كشور، بر گسیختگی و نامفهوم شدن زبان گفتگوی مناطق مختلف كشور با یكدیگر دامن نزند، آنهم در شرایطی كه ایرانیان با مشكل گفتگو به علت انتقادناپذیری آنان و سوءبرداشتهای متعدد دست به گریباناند؟
۱۳۸۴ خرداد ۲, دوشنبه
مقالهنویسی غربیها و حاشیهپردازی ما
با اشاره به چنین واقعیتی است كه میتوان به مقایسهی نوشتههای بسیاری از نویسندگان ساكن ایران با نویسندگان غربی یا تربیتیافتگان مكتب فكری آنان نشست. اگر چه از آغاز انتشار نخستین روزنامهی ایرانی بیش از صد سال میگذرد و ایرانیان جنبش تاریخی مشروطیت را در پی آشنائی با دنیای غرب در كشور خویش تجربه كردهاند و نخستین عصر طلائی مطبوعات ایرانی در همین دوره به وقوع پیوسته، اما آنها همچنان در بیان آنچه در ذهن خود دارند با دیوارهای سنگین تكلف و پُرگوئی و حاشیهروی و قلمفرسائی بیدلیل دست و پنجه نرم میكنند.
حتی تجربهی دو عصر طلائی دیگر برای مطبوعات ایرانی (آغازین سالهای پیروزی انقلاب اسلامی و سالهای پس از دوم خرداد) نیز نتوانست برای چنین درخت آفتزدهای درمانی بیابد. از اتفاق، تداوم نیافتن این دورانهای طلائی خود به قطع روند آگاهیبخشی تاریخی انجامید كه به نوبهی خویش حاشیهرویهای كسالتآور بسیاری از نوشتهها در بازگوئی حوادث تاریخی را توجیه میكند.
هنوز در نگاه بسیاری، نویسندهی توانا نویسندهای است برخوردار از نثری زیبا و كلامی شیوا و نوشتاری بلند و توصیفهای دلپسند. تنها نكتهی منفی چنین نوشتههائی آن است كه خوانندهی بختبرگشتهی جستجوگر، سرانجام پس از تلف كردن عمده وقت خود، از جان كلام نویسنده سردرنمیآورد و ناچار میشود یا به بارخوانی نوشته بپردازد یا به ناتوانی و كندذهنی خویش در برابر یك نویسندهی چیرهدست لعنت بفرستد و مطالعهی مقالهی دیگری را بیآغازد.
اگر گفتهی دكتر میلانی را بپذیریم كه «عقل و زبان سالم ملازم یكدیگرند و زبان نه صرفاً وسیلهی بیان تفكر كه جزئی از ذات خود تفكر است» آنگاه بایسته است كه به علل رواج چنین سبك نوشتاری پرداخته و راه چارهای برای آن یافته شود. در نگاه اول میتوان پریشانحالی ذهن نویسندگان یا ناتوانی آنان در تحلیل رویدادهای تاریخی را به عنوان دلیل چنین رویكردی ذكر كرد. اما تمام واقعیت غیر از این است. جامعهی استبداد زدهی ایرانی كه سالها طعم اختناق را چشیده، آموخته است كه هر سخن و نكتهی نغز را در صد لفافه و لعاب به مخاطب عرضه كند. مخاطب نیز در گذر از قرنها حكومت سرنیزه، به خوبی پیام پنهان یك بیت شعر یا حكایت كوتاه را درك میكرده است. اما ماندگاری این شیوه با پیچیدگیهای حوادث امروز و كمحوصلگی و شتابزدگی زندگی مدرن همخوانی ندارد.
خوانندهی امروز كه در عصر انفجار اطلاعات و اخبار به دنبال تحلیل حوادث و موشكافی پیوستگی وقایع مختلف میگردد، زمانی برای درآویختن با عبارات پیچیده و كلمات دوپهلو و صدمعنا ندارد. از این گذشته طبع بیهمت نویسندگان و ذات رفاهطلب ایرانیان نیز هر دو به این بیماری دامن میزنند و آن را استمرار میبخشند. بیشتر مقالهنویسان ایرانی نوشتههای خود را با بازگوئی حوادث گذشته آغاز میكنند و البته گاه گریزی هم از آن نیست زیرا حافظهی ایرانی نه آن وقایع را به یاد میآورد (زیرا روند اطلاعرسانی افت و خیزهای فراوانی داشته است) و نه تحلیلی منصفانه و فارغ از تبلیغات ایدئولوژیك و متعصبانه به دست او رسیده است. از این رو نویسندگان ما بیش از آنكه تحلیلگر و پژوهشگر باشند روایتگرند و قصهگو و مناسب گذران وقت!
برای مثال كافی است نوشتههای محمد قوچانی را در كنار نگاشتههای احمد زیدآبادی نگاه كنیم و یا نوشتههای بیشتر نویسندگان دور از وطن را با اكثر قلمبدستان ساكن ایران قیاس كنیم. گروه نخست در هر یادداشت یا مقاله یكراست به سراغ موضوع مورد نظر میروند و با نگارش نكات و دلایلی روشن و واضح، به تحلیل موضوع مورد بحث میپردازند. در مقابل گروه دوم آنچنان به پر و پای موضوع، شاخه و برگ میچسبانند كه تنهی درخت در میان حاشیهگوئیها گم میشود و خواننده در این میان، سرگردان و سرخورده رها میشود. حتی فراتر از مقالهنویسی میتوان از كتاب آگاهندهای چون «سقوط اصفهان» یاد كرد كه مثال آموزندهای است از نثر ساده و روان در كنار تحلیلی عمیق و پرمعنا آنهم در قالب صفحاتی اندك.
بر سیاههی عللی كه در بالا ذكرش رفت میتوان به ناآشنائی گروهی از نویسندگان، با ساختار مقاله و گزارش مدرن نیز اشاره كرد. این گروه در كنار كسانی كه یكسره خود را اسیر قالبهای مرسوم میكنند و آنچنان در چنبرهی فُرم گرفتار میآیند كه از بازشكافی اصل موضوع درمیمانند به نوبهی خود به گسترش زبان غیر قابل فهم و بیمحتوای رایج امروز كمك شایانی كردهاند. آموزش ساختارهای مقالهنویسی مدرن و آگاهیبخشی مستمر تاریخی-تحلیلی كه امروز به مدد سایتها و وبلاگها و قابلیتهای فراوان آنها به سهولت انجامشدنی است یكی از بهترین راههای برونرفت از این وضع اسفبار است.
در همین زمینه:
● تفاوت روزنامهنگاری سایبر و مكتوب به قلم مسعود برجیان
● سقوط روزنامهنگاری به قلم مجید زهری
● از فرهنگ شفاهی تا فرهنگ مكتوب و مدرن به قلم مجید زهری
۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۱, شنبه
«بیملتی» و «من» گمشدهی ایرانی
از هنگامی كه كودك ایرانی پای به این دنیا میگذارد با نفی هویت فردی و وجودی خویش در نهاد خانواده مواجه میشود. خشم و خشونت سادهترین ابزار كنترل رفتار كودكان است. بیشتر والدین با امتناع از یك برنامهریزی بلندمدت و علمی و روانشناختی برای تربیت كودك خود از دمدستترین واكنشها برای نشاندن فرزند چموش بهره میگیرند. در سركوبهای شخصیتی كه گاه در میان جمعی بزرگ رخ میدهد "هویت فردی" و "من وجودی" یك انسان رنگ میبازد و فرد خود را تحقیر شده مییابد. امتداد این نگاه و این احساس ناخوشایند البته به جامعه میرسد. افراد یك جامعه چونان سلولهای یك بدن، اجزای پیكرهی اجتماعاند و متقابلاً بر یكدیگر تأثیری انكارناپذیر دارند. بیماری و رنجوری هر سلول آسیبی را متوجه كل بدن میكند. حال میتوان تصور كرد حضور انسانهای تحقیر شده در یك اجتماع انسانی تا چه حد اجتماعی پرخاشجو و از هم گسیخته را پدید خواهد آورد.
این بیماری خود را در تحمیل عقیده و زورگوئی و قلدرمآبی در روابط میان ایرانیان نشان میدهد. مهم هم نیست تماس افراد در سلسله مراتب یك سازمان اداری است یا پس از وقوع یك تصادف رانندگی، نتیجه یكسان است! پیروزی از آن كسی است كه دستی قویپنجه داشته باشد! از همین نظرگاه حقوق ابتدائی انسانها نفی میشود. زیرا انسان، به خودی خود فاقد ارزش تصور میشود و این میزان نزدیكی و دوری عقاید و سطح اشتراك منافع است كه افراد این اجتماع را به همكاری یا نزاع میكشاند.
حضور فرد تحقیر شده در بیرون از خانواده و اجتماعهای موقتی از این نقطه نیز فراتر میرود. فرد در این جامعه به دنبال هماندیشانی میگردد كه با او همنظر باشند. ستمهای تاریخی قومی و مظلومنمائیهای برخاسته از آن یك از بهترین راههای ارضای چنین حس مشتركی است. این بار یك قوم به جای فرد تحقیر شده مینشیند و به جای فرد یا گروه بالادست، دولت یا قوم اكثریت مینشیند و تقابلی دیگر آغاز میشود. تقابلی كه از اساس بر بنیان «تضاد منافع و اهداف» شكل میگیرد و هر یك از دو طرف در پی حذف دیگری است.
در ایران، آنچنان كه گردآمدن اقوام ستیزهجو در یك واحد جغرافیائی و مدیریت این كشور اقتضا میكرده، سیاست "تفرقه بیانداز و حكومت كن" رایج بوده است. این سیاست خود را در تقسیم استانهای "قومی یكدست" به استانهائی همنام و همجوار نشان داده تا در پرتو رقابتهای این استانها، دولت مركزی آسوده خاطر بماند غافل از آنكه همین اختلافهای واقعی یا خودساخته در رویدادی ملی (نظیر انتخابات ریاستجمهوری) تأثیری به غایت مخرب دارند.
اگرچه آرایش نیروهای سیاسی اجتماعی در لایههای مختلف، پیچیدگیهای حیرتآوری یافته است و از اختلافهای فكری و سیاسی به تفاوتهای اجتماعی و اقتصادی كشیده شده و تولد نوعی لایههای سیاسی-اجتماعی نوین را نوید میدهد اما در عین حال ریشهی تمام رقابتهای بیقاعده و نزاعهای بیپیشینه و از روی غرض را میتوان در تحقیر هویت فردی و ناتوانی یك ایرانی در شناخت خود به عنوان كوچكترین سلول این اجتماع جستجو كرد. این فردیت بینمود و تحقیر شده، خفتهترین آفتی است كه اجتماع ایرانی را تهدید میكند. آفتی كه هماكنون بخشهای بزرگی از ریشهی هویت تاریخی ایرانیان را نابود كرده است. حتی در تداول تاریخی واژهی «من» از میان كلمات رایج فارسی رخت بربسته و به ظاهر در پس یك تواضع عالمانه به فراموشی سپرده شده است. استفاده از این لغت، حركت بر مدار تكبر و غرور معنا میشود و از آن خودپسندی و خودخواهی فهمیده میشود. این سوء تفاهم تا بدانجا پیش رفته كه نویسندگان ما از واژههائی چون "این قلم" یا "نگارنده" برای نام بردن از خود استفاده میكنند و یا در آشكارترین صورت با لغاتی مثل "به باورم" یا "به گمانم" به بیان منظور خویش میپردازند، كلماتی كه همگی «من» گمشدهی ایرانی را باز هم به گونهای دیگر مخفی كردهاند و تا این «من» به رسمیت شناخته نشود نباید ایجاد مفاهیم «ملت»، «خرد جمعی»، «منافع ملی» و «ارادهی عمومی» را انتظار كشید.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۳, جمعه
بوی خون، عطر سكوت
انتهای چهارباغ عباسی به راهی باریك اما با قدمت منتهی میشود كه راهپیما را از دنیای این سوی زایندهرود به آنسو میرساند. سیوسه پل سالهاست در این نقطه تلاقی سنت و مدرنیسم نظارهگر تكاپوی انسانها و سرگردانی و عبور هر روزهی آنها از این سوی رود به آنسوست. در این سوی آب، جمعیت و سنت و طبیعت و مذهب گرد آمدهاند. بازار نیز در همین سوی شهر قرار دارد. اصلاً جای جای این سوی زایندهرود بوی سنت میدهد و بوی تاریخ، بوی گذشت زمان، بوی نای كتابهای عبرتآموز قدیمی و نمخورده. شهر اصلی اصفهان در این سوی آب بنا شده است. اما در مقابل آنسوی زایندهرود از لونی دیگر است. انتهای سیوسه پل، ابتدای خیابان چهارباغ بالا است. خیابانی كه هرگز در آن باغ آن هم 4 باغ قرار نداشته و تنها در تقابل و نسبت با چهار باغ عباسی، چهار باغ بالا نام گرفته است. چهرهی شهر در این سو كاملاً دگرگون میشود. سنت رخت برمیبندد و فنآوری لوكس روز به جای آن مینشیند. پوشش انسانها از اساس متفاوت میشود. مذهب رنگ میبازد و طنازیهای طبیعت فروكاسته میشود.
سرنوشت معیشتی بسیاری از مردم اصفهان در آنسوی زاینده رود رقم میخورد. بیشتر شركتها و فرصتهای شغلی در آن سوی آب قرار دارند. در «اونور رودخونه». تا چندی پیش مجسمهی فلزی زیبائی در میدان دروازه دولت قرار داشت كه این تقابل سنت و مدرنیسم در اصفهان را به خوبی نشان میداد. مجسمه، اسبی اساطیری بود كه از گردن به انسان تبدیل شده بود و در انتها و از قسمت دُم به اژدهائی كوچك تغییر شكل داده بود. سر انساننمای این اسب با كمانی كشیده و تیری آمادهی پرتاب، دُم اژدههانمای خشمگین را كه در حالتی هجومی به سوی سر انساننما حملهور شده بود نشانه گرفته بود. اصفهان در مركز ایران خود چهارراه حوادث بسیاری بوده، همچنان كه بسیاری از اختلافهای اقوام لُر و بختیاری و حكومت مركزی ایران در پشت میزهای مذاكرهی همین شهر ختم شده است، حال چه ختم به خیر و چه ختم به شر. اما گویا فراتر از این بُعد سیاسی، بُعد تاریخی پُررنگی بر كل شهر سایه انداخته كه همان درد و مشكل ریشهای همه ایرانیان است: گره ناگشوده مدرنیسم و تجدد.
اما چرا اینچنین قلم را برای توصیف اصفهان به یاری طلبیدم؟ امسال، بهار اصفهان، اردیبهشت اصفهان، تمام زیبائیهای مسیر پر پیچ و تاب زایندهرود و حتی هوائی كه آنرا با ولع میبلعم تا مبادا آنهم به تیغ و توقیف گرفتار شود و نیازمند پرداخت پول، جملگی حال و هوای دیگری دارند. این بهار بیش از همه به دو بهار میماند: بهار 76 و بهار 78. نمیدانم كدامین خط فكری است كه چنین حس و تجربهای را در من پدید آورده، اما هر چه هست هم شمیم پیروزی شگفتیآور به مشام میرسد و هم بوی خون. آری بوی خون كه در خوشبینانهترین توصیف عطر سكوت میتوان خواندش. این همه ابهام و غبارآلودگی فضا و درماندگی تحلیلگران و روشنفكران در تبیین فضای موجود و راههای پیش رو كمتر در ایران سابقه داشته است. گوئی تاریخ برای هزارمین بار تكرار میشود. گوئی فردای امروز ما، فردای كودتای 28 مرداد است و آن سكوت گورستانی.
نمیدانم، حیرتزدهام، سریال جدال و درهمپیچیدن سنت و مدرنیسم و تجربهی ناكام تجدد ایرانیان هر روز و هر روز در مقابل چشمانم زنده میشود وقتی ناچارم هر صبح برای به كف آوردن لقمه نانی به آنسوی رودخانه بروم و به كار مهندسیام بپردازم و عصرگاه همان مسیر را بازگردم. این اردیبهشت جز این سریال هر روزه حال و هوای عجیبی دارد: بوی خون، عطر سكوت؛ این شمیم دماغآزار را با تمام وجود حس میكنم.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه
«تحریم» را آیا راه به مقصود هست؟
در فضای یأسآلود و پرابهام انتخابات ریاست جمهوری هر روز تحولی تازه اتفاق میافتد بیآنكه این جوشش و جنبش، حركتی در مردم وازده از سیاست پدیدار كند. از جماعت بزرگی كه 8 سال پیش برای گفتن آن «نه بزرگ» به حاكمیت، در پای صندوقهای رأی حاضر شدند تا گروهی كه 4 سال پیش نه برای بازگفتن آن «نه»، كه برای فریاد «آری»، بار دیگر بر برگههای رأی نام خاتمی را نوشتند، اثری باقی نمانده است جز حسرتی ناباورانه بر روزهای خوش دیروز.
در میان تمام انتخاباتی كه ربع قرن در این سرزمین برگزار شده، تنها میتوان از شباهت تام و تمام دو انتخابات نام برد: انتخابات دوم خرداد و انتخابات دوم شوراها؛ زیرا تا برآمدن خورشید فردا هیچ كس گمان نمیبرد نتیجه آنچنان باشد كه شد. انتخابات شوراها اگر چه در اجماعی كه در زیر پوست شهر و در میان پیشتازان اصلاحات شكل گرفته بود رنگ تحریم به خود گرفت اما مردم اینبار نیز تحلیلگران را شگفت زده كردند. كمتر تحلیلگری بر این باور بود كه آن روز مردم نیز راه تحریم گسترده را در پیش میگیرند. تحریمی كه از فردای انتخابات، از یك اتفاق به یك استراتژی و راهكار تغییر چهره داد و گروهی را به دنبال خویش كشانید.
این گروه كه درمان آفتها و زدودن آلودگیها را در بازستاندن مشروعیت مردمی نظام و تهی ساختن پشتوانهی مردمی آن از یك سو و یكدست شدن حاكمیت از دیگر سو میدانند به دو نقطه در داخل و خارج از ایران چشم دوختهاند، نخست به محافظهكاران و اقتدارگرایانی كه در نبود رقیب مزاحم و در سایهی همآوائی تمامی بخشهای حاكمیت، در چنبرهی انبوه گرههای ناگشودنی گرفتار میشوند و خود دست به اصلاح نظام میزنند تا از كار فروبستهی مملكت گرهی بگشایند، اما اگر چنین نشد در آیندهای –شاید نزدیك- از درون میپوسند و چون درخت تنومند موریانهخوردهای بر زمین میخورند، آنگاه زمان شادی و پایكوبی مخالفان فرا میرسد كه بر روی این كهنه درخت پوسیده، خانهای نو بنا كنند. این گروه اما نگاهی نیز به آنسوی مرزها دارد. به باور این دسته، اقتداگرایان در پناه ناكارآمدی حاكمیتی كه تكیهگاه مردمی خویش را از دست داده است ناگزیرند برای حل مشكلات به تعامل با جهان خارج روی آورند، همین ارتباط نه فقط باعث فشار محافل حقوق بشری و دولتهای دموكراسیخواه بر حاكمیت میشود كه به برونداد مثبت كل نظام در پناه یكدستی خود و تعامل با جهان خارج به ویژه در عرصهی اقتصاد میانجامد. البته تمامی طرفداران تحریم انتخابات به تمامی در این توصیف نمیگنجند. میتوان در این گروه چند زیرگروه را شناسائی كرد:
- كسانی كه رأی خود را عاملی مشروعیتبخش برای نظام جمهوری اسلامی میدانند.
- كسانی كه رأی دادن را با توجه به ساختار قانون اساسی و مناسبات قدرت بیثمر میدانند.
- كسانی كه نامزد مطلوب خود را در میان نامزدهای موجود نمییابند و كاندیداهای موجود را نیز فاقد صلاحیت و توان برای برآوردن خواستههای خویش میدانند.
- كسانی كه معتقدند با توجه به آرایش نیروهای سیاسی و نامزدهای موجود نتیجه به نفع هاشمی رقم خواهد خورد، پس لزومی به شركت خویش در انتخابات نمیبینند.
دو گروه نخست ساختار حقوقی و حقیقی قدرت در ایران را مانع اصلی میشمارند اما دو گروه دیگر وضعیت موجود را به چالش میكشند. با این فرض كه هر چهار گروه سودای اصلاح مناسبات حاكم بر جامعه و پیشرفت كشور را دارند میتوان از استدلالهای متفاوت و مشابهی برای هر دو دسته بهره گرفت:
1- به طور كلی برای تداوم حیات یك گروه سیاسی 4 انتخاب وجود دارد. نخست اینكه، گروه به بهانهی نامناسب بودن فضای ذهنی جامعه، خود را از حكومت و متن جامعه كنار بكشد. تجربهی گروههائی نظیر جبههی ملی نشان داده است كه در گذر زمان گروههائی اینچنین به طور كامل حذف و بیاثر خواهند شد. دوم آنكه تمام توان خویش را صرف آموزش و فعالیت در عرصهی جامعه مدنی كند و عطای حكومت را به لقایش ببخشد، با در نظر گرفتن عوامل مؤثر امروزی در حیات اجتماعی یك گروه، بیرون ماندن از دایرهی حاكمیت به تضعیف روزافزون و در فرجام كار نابودی گروه یاد شده ختم خواهد شد، میتوان تجربهی گروههای بیپشتوانهای نظیر NGOها را در این مورد مثال آورد. سوم آنكه گروه مذكور تمامی توان خویش را برای به كف آوردن سهم بیشتری از قدرت مصروف دارد بیآنكه نگاهی به لایههای فرودست قدرت بیاندازد، این رویه به سست شدن پایگاههای مردمی یك جریان فكری منجر شده و آن گروه را رفته رفته وامدار باندهای حكومتی میسازد و در نهایت از آن تفكر جز پوستهای تهی و بیمصرف باقی نخواهد ماند. راه چهارم اما حضور همزمان در حكومت و جامعه است كه هم تضمینی برای حیات گروه است و هم به تقویت پایگاه اجتماعی گروه كمك میكند. «بازگشت به قدرت» یا «حضور در حاكمیت» با همین رویكرد مطرح میشود.
2- در زمانهای امروز، چشمان دولتهای دور و نزدیك بیدارتر از آنند كه فریادهای مسندنشینان نظام را در تفسیر رأی ملت به مقبولیت مردمی نظام جدی بگیرند. انتخابات مجلس هفتم خود گواهی بر این ادعاست. با تمام كوششی كه صاحبمنصبان برای پشتوانه ساختن رأی مردم در پشت میز مذاكرات هستهای بكار بستند چون جهان به كیفیت آن انتخابات اشراف تمام داشت و معنای تغییر رأی و تحول نظر مردم را نیز میدانست تمامی آن تلاشها بیاثر ماند. در نتیجه پرونده هستهای ایران در فضائی آكنده از خلاء حمایت مردمی نظام شكل گرفت و فشارها روز به روز بر ایران افزون شد.
3- عرصهی سیاست، میدان ستیز و سازش است. حال این سازش ممكن است روزی در سیمای قلمهائی جلوهگر شود كه ناگزیر، مُهر سكوت بر لب دارند یا در فراموشی عهد و مسؤولیت نویسندهی منتقد دیروز ظاهر شود و یا در بهرهمندی از حداقل فواید مبانی ظالمانهای كه جبههی مقابل بر ما تحمیل كرده است. اگر بپذیریم رسیدن به قلهی آرمان و هدف، نیازمند تحمل رنج عبور چارهناپذیر از كورهراهها و یا گرفتار شدن در سینهكشیهائی است كه سرعت صعود را به چیزی در حد صفر میرساند، آنگاه تمام این به زمین افتادنها به تمامی آن به زمان چشم دوختنها، برتری تمام دارد زیرا راهپیما همچنان در پی رسیدن به مقصود است حتی اگر به ظاهر، راه، دور و دراز به نظر میرسد و قله، جلوهای دستنیافتنی یافته است.
4- حاكمیت یكدست راست نه لزوماً به كارآمدی نظام میانجامد (چنانكه تجربهی همآوائی بخشهای قضائی و قانونگزاری و عملكرد این دو نشان داده است) و نه باعث تن دادن حاكمیت به اصلاحات اجتنابناپذیر خواهد شد زیرا اصلاحات، شیشهی عمر اقتدارگرائی است و از اساس با بنیانهای فكری این جناح در تضاد است و البته هیچ سیاستپیشهای نیز كمر به نابودی خود نمیبندد! باطلشدن گمانههائی كه حفظ یا گسترش آزادیهای اجتماعی و محدودیت آزادیهای سیاسی را اولین نتایج یكدست شدن حاكمیت میدانستند نیز از همین زاویه قابل تأمل است. از دیگر سو، امید به فروپاشی نظام در پی یكدست شدن نیز هم از نظر دورهی زمانی و هم نتایج غیرقابلپیشبینی آن به هیچ رو گزینهای قابل بررسی نیست. بنابراین برای تمام گروهها و زیرگروههائی كه برشمردیم راهی مطمئنتر از شركت در انتخابات باقی نمیماند زیرا شركت در انتخابات اینبار سیمائی بیبدیل و چهرهای بیرقیب یافته است. اكنون ما نه برای تحقق وعدهای و برداشتن گامی، كه برای ممانعت از كف رفتن آخرین روزنههای تنفس فكری و خاموش نشدن شعلههای كوچك حیات تشكلهای نحیفی كه روزهای آغازین قوام و شكلگیری را میگذرانند و جامعهی مدنی بر پایهی آنها بنا میشود، علیرغم تمامی انتقادهای بجا و دلچركینیهای بحق، راه تحریم را وامیگذاریم تا از راهی «ممكن» به مقصود خویش برسیم. عالم سیاست دنیای «ممكنها»ست و شركت در انتخابات تنها گزینهی پیش روی ماست.
پینوشت:
1- نگارنده خود از امضاكنندگان بیانیه تحریم انتخابات مجلس هفتم بود اما زمانهی امروز، زمانهی دیگری است با مختصات و آرایشی دیگر.
2- از گزینهی رفراندوم سخنی به میان نیاوردم زیرا نه انجام آن را در شرایط كنونی عملی میدانم و نه طرح آن در قالب یك سایت، توانست توفیقی در گسترش گفتمان آن در سطح جامعه بدست آورد.
3- برای نگارنده گزینهی شركت در انتخابات با «رأی سفید» همچنان به قوت خویش باقی است. باید منتظر تحولات روزهای آینده و تأئید صلاحیت نامزدها بود.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
به یاد یكی از فراموششدگان در بند، مجتبی سمیعینژاد
سخنان قاضیالقضات نظام در انتقاد از نحوۀ بازجوئی و رفتار با متهم و شیوۀ تشكیل پرونده، شاید برای برخی تازگی داشته باشد اما برای این قلم بوی كهنگی و رنگپریدگی و بیاثری همان ادعای "تحویل گرفتن ویرانه" را دارد. ادعائی كه به هنگام طرح، امیدهای فراوانی برانگیخت تا آنجا كه برخی گمان بردند عصر اصلاحات قضائی –در سایهی ریاست شاهرودی- در كنار اصلاحات سیاسی –به رهبری خاتمی- آغاز شده است. اما زهی خیال باطل؛ روزگار گذشت تا بسیاری آرزوی بازگشت شیخ صریحاللهجهی عرصهی قضا، جناب یزدی را در سر بپرورند و آرام زمزمه كنند: «از طلا بودن پشیمان گشتهایم، مرحمت فرموده ما را مس كنید». به هر روی از آنجا كه هم وظیفهی انسانی همهی وبنگاران و هم انجام رسالت قلم در بزنگاههای تاریخی ایجاب میكند، در همنوائی با سایر همراهان و دوستان گرانقدر، یكصدا ندا سر میدهیم كه «مجتبی سمیعی نژاد، وبنگار در بند را آزاد كنید».
همراهانی كه همت كردهاند و اعتراض نمودهاند:
● جناب آقای شاهرودی! از شما خواهش می کنم مجتبی سمیع نژاد را آزاد کنید!
● آقای شاهرودی، بسم الله! بچههای وبلاگی: یا علی!
● كار خوب الپر.
● آزادی بیان حق اساسی مدیار(ها) است!
● هنوز یك وبلاگنویس در زندان مانده است، آقای شاهرودی بسم الله!
باقی اسامی یاران و همراهان را در اینجا مشاهده كنید.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۶, جمعه
در خدمت و خیانت خاتمی

1- هنگامی میتوان عیار موفقیت یك سیاستمدار را به سنجش گرفت كه او با "اهدافی مشخص" و "افقی معین" پای در كارزار رقابت نهاده باشد. سودای حامیان خاتمی از حضور او در میدان رقابت، تنها بازگشت جناح چپ اسلامی به صحنهی سیاسی پس از سالها انزوا طلبی و عزلتگزینی بود و رأی خاتمی بهترین پشتوانه را برای این حضور مهیا میساخت. در این میان شعارهای جذابی نیز مطرح شد. با اینكه كمتر میتوان میزان صداقت اولیهی او و یارانش در طرح چنین شعارهائی را آزمود اما دستكم مسیری كه آنان در ابتدای پیروزی پیمودند حكایت از اعتقاد آنان به این شعارها داشت. اگر شعارهائی نظیر توسعه سیاسی و جامعه مدنی را ملاك ارزیابی خود بگیریم تا مقطع زمانی فاجعه كوی دانشگاه و نیز تا یكسال پس از آن كه با توقیف فلهای مطبوعات، جنبش مدنی ایران رو به زوال نهاد، در مجموع كارنامه مثبتی وجود دارد، آنچه زیر نام "دستاوردهای جنبش اصلاحات" دستهبندی میشود عمدتاً محصول همین مقطع زمانی است. اما بدلیل ناامیدی خاتمی و هوادارانش از پیروزی، رویكرد مدون و مشخصی برای تحقق شعارهای مطرح شده وجود نداشت، همین امر سبب نخبهگرائی فزاینده در ساختار جبهه اصلاحات شد و پایههای فكری جنبش را به نظرگاههای چند سیاستمدار معدود، محدود نمود.
2- خاتمی نه خود تمایلی به پذیرش رهبری جنبش داشت و نه احزاب پیرامون او، كادرسازی و فعالیت حرفهای را در برنامهی خویش داشتند، در نتیجه از دل دوم خرداد، جنبشی برآمد كه ریشه در میان تودههای بیشكل و بدون سازماندهی داشت و شاخه در میان اتاقهای خالی سیاستمدارن حرفهای و كارآزموده؛ از آن گذشته تمام بار جنبش بر روی دوش "دانشجویان" و "مطبوعات" نهاده شد كه در میان نخبگان تأثیرگذار یك جامعهی ماقبل مدرن، بیدفاعترین قشرها را تشكیل میدهند. اقتدارگرایان پس از خارج شدن از شوك شكست، تمام توان خویش را برای انهدام این دو پایگاه به خرج دادند و تنها به فاصله چهار سال، سردی و دلمردگی را بر فضای سیاسی كشور حاكم كردند. سكوت و انفعال خاتمی نیز، آنان را در رسیدن به مقصود یاری رساند، اینچنین بود كه با فرارسیدن سال 80 عملاً اثری از جنبش اصلاحات باقی نمانده بود، برگزاری انتخابات مجلس هفتم نقطهی رسمی مرگ این پیكره بود.
3- خاتمی خود، در تمامی این سالها در میانهی سیاستمداری و روشنفكری و فلسفه و هنر سرگردان بود. ردای ریاستجمهوری برازنده شخصیتی است كه در وهلهی نخست اهل قاطعیت و سیاست باشد. خاتمی اما از این صفات به دور بود. این ویژگی در فرجام كار تغییر ماهیت داد. خاتمی افسون قدرت را شكست و چنین شد كه دانشجویان – همان یاران صادق دیروز- با انتقادهای صریح خویش او را آماج حملات خود قرار دادند تا آنجا كه او خود به اعتراض برخاست. اما آیا در كاربرد واژهی "افسون زدائی از قدرت" اغراق نمیكنیم؟ دانشجویان بر خاتمی شوریدند نه بدلیل شجاعتی كه در درون خویش و در برابر جایگاه مسندنشینان احساس میكردند بلكه از آن رو كه خاتمی را بیقدرت و ضعیف و البته شریف یافته بودند. پس نیمی از افسون زدائی قدرت در این دوران محصول ضعف خاتمی است نه بزرگی طبع او؛ اعتراض به خاتمی در آن روز اعتراض به بسیاری از نامهای ممنوع بود.
4- تمام فرصتسوزیهای دولت خاتمی در برابر عذرخواهی وزیرخارجهی آمریكا به علت سرنگونی دولت دكتر مصدق و از كف رفتن فرصت مغتنم ترمیم روابط، ناچیز و بیاهمیت است. فرصتی كه میتوانست به پایان تحریم اقتصادی آمریكا بیانجامد. اما آنچنان كه آمار بانك جهانی نشان میدهد تنها نقطه قوت دولت خاتمی عرصهی اقتصاد بوده است. رشد بالای اقتصادی ایران با اتكاء به همین آمار، موفقیتآمیز ارزیابی میشود. ابتكار خاتمی در همین دوران، در گشایش صندوق ذخیرۀ ارزی در نهایت به كام مخالفانش تمام شد. این صندوق قرار بود فرشتهی نجاتی برای رونق صنایع تولیدی كشور باشد اما اقتدارگرایان دلارهای سرازیر شده به این صندوق را زمینهساز ارائهی چهرهای مردمی از خود كردند و نه تنها با مصرف بیجای این سرمایهی ملی، نقاب عدالتخواهی و مردمدوستی بر سیمای خویش زدند كه نهادهای همسو را نیز از آن بهرهمند ساختند. در سراسر این دوران، شیخنشینهای حاشیهی خلیج فارس روز به روز فربهتر شدند و بر قدر و قیمت خویش افزودند، در مقابل گشایش مناطق آزاد متعدد نتوانست ناامنی اقتصادی موجود در این سوی آبها را جبران كند و مانع فرار سرمایههای ایرانی به ویژه پس از دادگاه كرباسچی شود.
5- گفتمان سیاسی این عصر، گفتمان مخالفان اصلاحات را نیز دگرگون ساخت. امروز رقبای سیاسی، در برقراری رابطه با آمریكا گوی سبقت از یكدیگر میربایند و از اقتصاد آزاد، اینترنت، عصر انفجار اطلاعات و جهانیشدن سخن میگویند. اصلاحات اگرچه نتوانست بسیاری از خواستهای خویش را جامهی عمل بپوشاند اما موضوع گفتمان مسلط جامعه را تغییر داد. عقلمحوری و عملگرائی رفتهرفته جای خویش را در جایگاههای تصمیمگیری میگشاید البته اگر بنیادگرایان رادیكال –این دشمنان میانهروی- افسار حكومت را از دست آنان خارج نسازند.
6- افشای چهرۀ تقدسمآبان به ویژه پس از فاجعهی قتلهای زنجیرهای، سهمی انكارناپذیر در روشنگری جامعهی سنت زدۀ ایرانی داشت. عصر خاتمی باید طی میشد تا بسیاری از بنبستها نمایان شود، از همین رو ناكامی اصلاحطلبان در تحقق «حاكمیت دوگانه»، امروز به كانون نقد منتقدان مبدل شده است. «بازگشت به قدرت» یا «وداع با حاكمیت» درست در میانهی همین بحث به نقد كشیده میشود، پرسشی كه مجالی دیگر برای پاسخ میطلبد.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه
گنجی و راهی كه میپیمود
● نخست: نكوهش افشاگریهای گنجی و راهی كه او میپیمود:
جناب حسن درویشپور با متدولوژی اكبر گنجی در مواجهه با پروندهی قتلها مخالف هستند؛ از زمانی كه اكبر گنجی انتشار مقالات خویش را آغاز نمود همراهان جنبش دموكراسیخواهی ایرانیان دو پاره شدند. گروهی با اشاره به فرجام مبهم مقالاتی از این دست و با یادآوری هزینههای سنگین سیاسی كه این پرونده، بر جامعه و نخبگان سیاسی و نیز روند اصلاحات وارد میكند، گنجی را از ادامه راه برحذر میداشتند. گروهی دیگر اما فرصت به كف آمده را بهترین موقعیت برای امتیازخواهی از اقتدارگرایان میپنداشتند زیرا بنا به تحلیل آنان، اقتداگرایان و بازوهای اطلاعاتی-امنیتی آنان در این ماجرا منزوی شده و به دخمهها گریخته بودند و بهترین بستر سیاسی-فكری برای نابودی همیشگی آنان فراهم آمده بود. از نگاه این قلم، این دو دیدگاه دو سوی خیمهای بود كه در یك سوی آن اصلاحطلبان محافظهكار و در دیگر سو اصلاحطلبان رادیكال نشسته بودند كه حتی اگر در هدف مشترك بودند در شیوه و راه، با یكدیگر اختلاف جدی داشتند. اختلافی كه تا امروز نیز تداوم داشته است.
گذشته از آنكه هر یك از ما در آن مقطع زمانی با چه رویكردی به افشاگریهای گنجی نگاه میكردیم، گذر زمان ثابت كرد كه نه واهمهی اصلاحطلبان محافظهكار از رنجش اقتدارگرایان و اخراج از حاكمیت و مماشات با سركردگان این جناح، معجزهای را به ارمغان آورد و نه گشودن این راز سر به مُهر توانست طومار نظام حاكم را در هم بپیچد. واقعیت آن است كه پروندهی قتلهای زنجیرهای تا آنجا كه رمقی داشت به امتیازخواهی اصلاحطلبان از اقتدارگرایان آنهم در آن مقطع زمانی، یاری رساند. اگر بتوان یكی از دستاوردهای 8 سال حاكمیت محمد خاتمی را دریده شدن خرقهی تزویر و به تصویر كشیدن قرائت فاشیستی از دین نامید، این نتیجه جز در اثر این افشاگریها به دست نیامده است.
این پرونده اما توش و توانی برای تداوم راه اصلاحات ندارد. نه دیگر گنجی از آن سخن میگوید و نه عمادالدین باقی؛ گنجی كنج زندان از این پرونده فراتر رفت و مانیفیست جمهوریخواهی را نوشت و عماد باقی، عرصهی حقوق بشر را برای فعالیت برگزید. شگفت نیست اگر بازگوئی نكتهای و بیرون افتادن بخشی از اسرار این پرونده، بازتاب در خوری نمییابد و شور و شرری به پا نمیكند. گذر زمان البته ثابت كرد تفكرات خشونتطلبی كه در ردای دین، خنجر زهرآلود در كمر دارند ریشه در بطن و تاریخ این سرزمین دارد. مبارزه با این تفكرات، ابزاری قویتر از پروندههای قتلهای زنجیرهای نیاز دارد.
● دوّم: حقوق بشر، حقوق هر بشر است.
جناب حسن درویشپور به نكتهی مهمی اشاره كردهاند. نكتهای كه برآمده از تحلیل و مقایسه شیوهی برخورد وبنگاران با فیلترینگ سایت امروز و اعتراض جمعی به آن و بازتاب برخورد با دكتر سروش در شهر قم در روزنامهی شرق است؛ اندیشمندان، روشنفكران و فرهیختگان ایرانی سالهاست با یك بیماری تاریخی دست به گریباناند، بیماری دفاع از آزادی و حقوق انسانها اما از دریچهی تنگ حزبی و گروهی. بهظاهر تمام ایرانیان آموختهاند كه مفاهیم مترقی حقوق بشر را تنها در جائی كه منافع گروهی اقتضا كند بكار برند، تو گوئی مبانی حقوق بشر به عنوان ابزاری برای پیشرفت سیاسی یك گروه نوشته شده است و نه برای برپائی جامعهای كه اصول حقوق بشر در آن مرز خدشهناپذیر و داور جدال و نزاع و اختلاف گروهها باشد. درست به دلیل این نگاه است كه مجمع روحانیون مبارز در زمان محاكمه عبدالله نوری با صدور بیانیهای اعلام كرد: «صدور كیفرخواست سیاسی دادگاه ویژهی روحانیت كه طبعاً پاسخهای سیاسی میطلبد باعث ایجاد تشنج و التهابات تازه خواهد شد اگر چه این به معنای موافقت با همهی مواضع و اظهارات آقای نوری نیست». همان زمان اكبر گنجی در نقدی (روزنامهی عصر آزادگان، 11/9/1378) یادآور شد: «حمایت از حقوق یك اندیشمند غیر خودی است كه ملاك باور درونی یك گروه به حقوق اولیهی انسانهاست وگرنه دفاع از یك همفكر خودی فضیلتی نیست كه به آن ببالیم بلكه وظیفه یاران و همراهان فرد یاد شده است. اگر بنا به دفاع از حق آزادی تفكر یك انسان باشد تأكید بر عدم پذیرش همهی آرای او بیمعناست. آزادی یعنی آزادی مخالفان، اقلیت، دگراندیشان و دگرباشان»
درست از همين منظر دست كشیدن از مناصب حكومتی و آلوده نشدن به كشمكشهای گروهی، بهترین نمود اعتقاد بنیانی گروههائی نظیر "كانون مدافعان حقوق بشر" به نهادینه كردن اصول آزادی انسانها و حقوق آنها در جامعهی ایرانی است.
حقوق بشر، حقوق هر انسانی است كه در میان مرز مشخصی به نام كشور ایران زندگی میكند. فارغ از آنكه این انسان متعلق به كدام مذهب، گروه، قومیت و نژاد باشد او به حكم انسان بودن، از این حق برخوردار است. حقی كه به ظاهر برای اثبات بدیهی بودن آن باید سالها قلمفرسائی كرد و خون دل خورد!
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۰, شنبه
آن كار گفتنی نیست، این نام رفتنی نیست
با فرا رسیدن سوم اردیبهشت سالروز به زنجیر كشیده شدن گنجی، انتشار دو یادداشت دلنشین و مؤثر از وحید پوراستاد (آیا كسی به یاد اكبر گنجی هست؟ و تولد شش سالگی) نه تنها در میان مخاطبان روزنامه اقبال كه در میان وبنگاران نیز بازتابی در خور یافت. در كنار این استقبال كمنظیر، یادداشتهائی با همین مضمون از نویسندگان وبلاگهای ف.م.سخن، تارنوشت، روح بلاگر، نیلبك، در جدال با خاموشی، شادی شاعرانه، توفان خندهها و مسعود بهنود به همراه بیانیه گزاشگران بدون مرز منتشر شد كه همگی یاد گنجی را گرامی داشته و خواستار آزادیاش شده بودند و در برخی از آنها به نوشتههای دیگران نیز اشاره شده بود.
اما در این میان نویسندۀ وبلاگ افسون فسرده پیشنهاد داد حركتی جمعی همانند تغییر نام وبلاگها به «امروز» صورت گیرد و هفتهای در وبلاگستان به بزرگداشت اكبر گنجی اختصاص یابد تا هم اعلام همراهی و یكدلی با او باشد و هم مجامع حقوق بشری و بینالمللی را بار دیگر متوجه قدیمیترین زندانی سیاسی-مطبوعاتی ایرانی كند. نویسندۀ این وبلاگ كه یادداشت خود را با بیتی از مولانا (من مست و تو دیوانه، ما را كه برد خانه/ صد بار تو را گفتم كم خور دو سه پیمانه) آغاز كرده بود، در پایان پیشنهاد خود آورده بود: «ما حق نداریم اكبر گنجی را فراموش كنیم».
برخلاف تردید نویسنده در پاگیری این حركت جمعی، پیشنهاد او با استقبال گسترده وبنگاران مواجه شد. نویسنده وبلاگ ف.م.سخن با نگارش یادداشتی رسماً اعلام كرد كه تا یك هفته نام وبلاگ خود را به اكبر گنجی تغییر خواهد داد. به دنبال این یادداشت تغییر نام وبلاگها به سرعت آغاز شد؛ ملاحسنی در كانادا، منتقد، افسون فسرده، پارسا نوشت، فانوس، تارنوشت، سایهآبی، پیام ایرانیان، گوشزد، حسین خداداد، سرزمین آفتاب، یك قطره، گردباد، نیلبك و روزگار ما بلافاصله نام وبلاگهای خود را عوض كردند. اینبار اما بر خلاف حركتهای پیشین، هر كس بنا به ذوق و سلیقهی خویش و با عبارتی خاص، نام گنجی را بر وبلاگ خویش مینهاد: «اكبر گنجی پرتوی بر تاریكخانهی اشباح، اكبر گنجی نغمهی ناقوس معبد آزادی، اكبر گنجی قربانی كینهی عالیجناب، تا تیغ قلم بر تن اشباح نشیند گنجی ننشیند» گروهی از عباراتی است كه وبنگاران بر بلندای وبلاگهای خویش درج كردند. پیشنهاد انتشار برخی یادداشتهای گنجی و مانیفیست جمهوریخواهی او نیز از جانب برخی نویسندگان مطرح شد كه لینك به مانیفیست او با استقبال مواجه شد.
چون همهی حركتهای جمعی، این هماوائی نیز به مركزی برای بازتاب روند حمایت وبنگاران نیاز داشت. مجید زهری مدیر وبلاگ گروهی خبرچین با جمع آوری اسامی وبلاگهائی كه برای بزرگداشت گنجی، نام وبلاگ خود را تغییر داده یا یادداشتی نوشته بودند به گسترده شدن این حركت یاری رساند. نه تنها وبلاگ خبرچین كه وبلاگهای در جدال با خاموشی، حسن درویش پور، تارنوشت، ف.م.سخن و مجید زهری با انتشار و تكمیل این لیست یا لینك به عناوین یادداشتهای وبنگاران به پوشش خبری این رویداد پرداختند.
اما تنها یك روز پس از اعلام تغییر نام وبلاگها و آغاز این حركت جمعی، انتشار یك خبر، وبلاگشهر را در بهت و حیرت فرو برد. سایت خط نهم خبر از دیدار اكبر گنجی و هاشمی رفسنجانی در آخرین مرخصی گنجی میداد. در این خبر آمده بود، گنجی و هاشمی در نشستی در مورد جایگاه هاشمی در انتخابات ریاست جمهوری پیش رو گفتگو كردهاند. نیز ادعا شده بود گنجی در پاسخ به تعجب برخی از دوستانش از این دیدار پاسخ داده است: «من كتابهای عالیجناب سرخپوش و خاكستری را برای دفاع از هاشمی نوشتهام نه تخریب او» واكنش تند وبنگاران به انتشار این خبر و به كار بردن تعبیر "طنز آلود" در مورد متن آن، در عمل مانع از اثرگذاری این خبر شد.
این حركت جمعی كه همچنان ادامه دارد البته بدون اعتراض و انتقاد نیز نبود. از یاد بردن سایر زندانیان سیاسی یا مطبوعاتی، غیبت برخی وبنگاران حامی دكتر معین در این حركت و ناامیدی از فرجام حركتهای اینچنینی، بخش عمده انتقادها را تشكیل میداد. مهمترین انتقاد اما در وبلاگ زنانهها مطرح شد. نویسنده این وبلاگ در یادداشتی با عنوان «بدبخت ملتی كه نیاز به قهرمان دارد» ضمن حمایت از جوهر این همآوائی، از قهرمانسازی وبنگاران انتقاد كرد و از آنان دعوت كرد به جای ستایش گنجی از او قدردانی كنند. اما آنچنان كه از یادداشتهای متعدد وبنگاران به ویژه یادداشتهای مجید زهری و وبلاگ شادی شاعرانه برمیآید سودای هیچیك از وبنگاران قهرمانتراشی نبوده است. هدف این حركت جمعی تنها حمایت از حقوق ابتدائی یك انسان عنوان شده كه نه فقط به خاطر بیان عقیده و نظر كه به علت دفاع از دگراندیشی و دگرباشی و افشاگری در مورد قاتلانی كه انسان و اندیشه را برابر میدانند و اندیشههای غیرخودی را برنمیتابند، به زندان گرفتار آمده است، همین نكته و نیز تأثیرگذاری نامحدود نگاشتههای گنجی در عرصه سیاسی ایران، تفاوت آشكار او با تمامی زندانیان سیاسی-مطبوعاتی دیگر است. تفاوتی كه او را شایسته چنین حمایت جمعی میسازد.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۵, دوشنبه
تا تیغ قلم بر تن اشباح نشیند، «گنجی» ننشیند
پنج سال گذشت؛ در تمام لحظههائی كه او تاوان پرسشگری را میپرداخت چقدر به یاد او بودیم و تا چه حد در تداوم راهش كوشیدیم؟ تعهد ما برای پاسداشت میراث او كدام نوشته و مقاله و یادداشت را آفرید؟
آری، پنج سال پراندوه از پی هم آمدند و رفتند اما گنجی بازنگشت. اما گنجی همچنان زنده است. مقاومتش در برابر پوشیدن لباس زندان، فریاد اعتراضش به معرفی او به عنوان یك زندانی و مجرم، دفاع تاریخیاش در دادگاه، قامت ایستاده و استوارش، لبخند سرورانگیزش برای به فرجام رساندن رسالت تاریخیاش، گفتگوهایش با نماینده حكومت و در برابر آنكه او را به بند افكند، همه و همه برگهائی نازدودنی در تاریخ رویش و پویش اصلاحگرایانه در این سرزمین هستند. او حتی هیچگاه بر خاتمی خُرده نگرفت كه چرا جز شرمندگی، گامی در راه آزادی او برنداشته است.
آری گنجی زنده است تا تاریخ زنده است، تا قلم زنده است، تا حقیقت زنده است، تا انسان زنده است؛ آری گنجی زنده و جاوید خواهد ماند.
در همین زمینه:
• گنجی و رنجی مدام – مسعود برجیان
• آیا کسی به یاد اکبر گنجی هست!؟ - وحید پوراستاد؛
• گنجی زنده است! - سید سامالدین ضیائی؛
• اندیشه های در بند ... - پویا؛
• روایت تصویر - ف. م. سخن؛
• آن روزتلخ فراموش نشدنی - یادداشتهای یک روح بلاگر در برزخ؛
• بیانیهی گزارشگران بدون مرز - بخش فارسی گروه گزارشگران بدون مرز؛
• تولد شش سالگی! - وحید پوراستاد؛
• به یاد اکبر - نیکآهنگ کوثر؛
• ترانهی بزرگترین آرزو برای اكبر گنجی - در جدال با خاموشی؛
۱۳۸۴ اردیبهشت ۳, شنبه
معرفی كتاب «جامعه شناسی نخبهكُشی»
نویسندۀ كتاب، خود مدعی است كه كتاب را برای مطالعه علاقمندان به مسائل سیاسی و دانشجویان نگاشته است و هرگز نباید انتظار یك اثر پژوهشی و پرمایه را از آن داشت، با این حال منابع فراوان كتاب نشان میدهد كه نویسنده تا چه حد برای پاسخ به پرسشی كه در ابتدای كتاب آمده، به تحقیق و جستجو و تحلیل پرداخته است. نویسنده با طرح این پرسش كه چرا تلاشهای صد سالهی ایرانیان برای تحقق دموكراسی و آزادی و پیشرفت در كشور به شكست انجامیده و از پس هر حركت اصلاحی بار دیگر استبداد و دیكتاتوری روئیده است وارد بحث میشود. كتاب نشان میدهد كه برخلاف تصور بسیاری از فعالان سیاسی، ریشهی مشكلات عمیق سیاسی و توسعهنیافتگی ایران، بیش از آن مرهون "حاكمان بیكفایت" باشد محصول طبیعی "فرهنگ استبداد زدهی" و "نهاد دلالصفت و تنبل" ایرانی است. فرهنگی كه در ذات خویش میل به دیكتاتوری و استبدادپذیری و فرار از سستی و درآویختن با مشكلات و امید به منجی و قهرمان را توأمان دارد.
نویسنده، كتاب را با شرحی از فرهنگ اقتصادی ایران و علاقهی ایرانیان به كسب درآمد آسان و بیدردسر و كشش آنها به سوی دلالی و خرید و فروش بیزحمت آغاز میكند. آنگاه به مقایسه وضعیت ایران همزمان با تحولات اروپا میپردازد و ثابت میكند در زمانی كه عصر نوزایش در تمامی ابعاد فكری و مادی در اروپا آغاز شده بود ایرانیان تا چه حد در انحطاط و عقبماندگی ذهنی دست و پا میزدند. در این بخش هم به كنش شاهان و هم به واكنش مردم پرداخته میشود و نشان میدهد مسیر پیموده شده توسط هر دو طرف، فرسنگها با تحولات اروپا فاصله داشته است. فاصلهای كه حتی مقایسهی این دو را بیمعنی میسازد!
نگارندۀ كتاب معتقد است حكومت نه نهادی برای تدوین قانون مناسب برای ادارۀ جامعه و حل مشكلات آن كه نهادی برای رسمیت بخشیدن به روابطی است كه در بطن جامعه در جریان است، روابطی كه در این فرآیند "قانون" نام میگیرند. همین روابط متقابل و مناسبات وابسته به یكدیگر است كه ساختار واقعی قدرت را تعیین میكند. ساختاری كه ممكن است در هر زمان به شكلی درآید بیآنكه محتوا و واقعیت درونی آن متحول شود. درست به همین دلیل است كه حكومتی نظیر قاجاریه تنها میتواند در كشوری چون ایران سر برآورد و پایدار بماند نه در كشوری چون آلمان یا انگلستان و از همین روست كه مترقیترین قانونها نیز نتوانسته است این ملت را از منجلاب عقبماندگی نجات دهد!
پدید آورندۀ اثر با ارائهی دلیل و برهان، رمز تداوم عقبماندگی ایران علیرغم وارد كردن انبوهی از "مظاهر تكنولوژی"غرب را در فقدان فرهنگ اجتماعی "تولید و نوآوری" میداند. فرهنگی كه حتی توانائی مصرف صحیح كالاها و محصولات صنعتی و كلیدی غرب را نداشته است چه رسد به آنكه انگیزهای برای تولید یا تحول و یا اختراع و اكتشاف در ذهن او ایجاد شود. از نظر او، ایرانی، انسان رفاهطلب و كمحوصلهای است كه حاضر نیست كمترین سختی را در راه آسایش خویش یا پیشرفت جامعه به جان بخرد. نویسنده، فقدان روح فعالیت جمعی، بوروكراسی كارآمد و راحتطلبی و مقامجوئی را از جمله آفات عقبماندگی ایرانیان میداند و اذعان میكند كه حتی تحول شكلی ساختار حكومت در زمان قاجاریه و شكلگیری نخستین ادارهها در كشور برای اشغال كردن پستها توسط متنفذان و نورچشمیهای "ایل" بوده است و نه ایجاد یك بوروكراسی كارا كه لازمهی یك جامعه صنعتی است، جامعهای كه در آن تكتك افراد وظایف مشخص و تعریفشدهای در برابر اجتماع دارند و بسیاری از خدمات از طریق همین بوروكراسی ارائه میشود.
كتاب در 90 صفحهی نخست كه فصل نخستین كتاب نیز است، خواننده را با زیر و بم فرهنگ منحط ایران در تمامی ابعاد، بیتعصب و غرضورزی روشنفكرمآبانه، آشنا میكند. خواننده در پایان فصل درمییابد مباهات و افتخار به كوروش و داریوش كبیر و تمدن ایرانیان در آن زمان، خیالی خام بیش نیست زیرا ایرانیان امروز و آنها، تنها در "نام"با یكدیگر اشتراك دارند و نه هیچ ویژگی دیگر!
سه فصل دیگر كتاب كه حدود 130 صفحه را به خود اختصاص داده است به بررسی زندگی قائم مقام فراهانی، امیر كبیر و دكتر مصدق و حوادث همدوره با هر سه میپردازد تا اثبات كند كشته شدن هر سه، نمود عملی انحطاط تاریخی-فرهنگی ایرانیان و محصول طبیعی منش آنهاست و سهم این عامل بسیار فراتر از توطئه دربار یا كشورهای خارجی است.
این كتاب برخلاف حجم اندك و نثر نه چندان گیرای خویش، نكتههای نغر و جذاب و كلیدی بسیاری را در لابلای تكتك جملات خود جای داده است. كتابی كه به باور این قلم، پیشنیاز تمامی مطالعات سیاسی هر انسان دردمند و اهل دغدغه و علاقمند به ایران است.
پینوشت:
1- رضاقلی، علی. جامعه شناسی نخبه كُشی (تحلیل جامعهشناختی برخی از ریشههای تاریخی استبداد و عقبماندگی در ایران). چاپ بیست و دوّم. تهران: نشر نی، 1383 خورشیدی
۱۳۸۴ فروردین ۳۱, چهارشنبه
گردهمائی «اصلاح طلبان پیشرو» استان اصفهان با حضور مصطفی تاج زاده
رود جاری امید نیز امروز، در مصاف با صخرههای بزرگ پیشرو، جای خویش را به باتلاق تردید و یأس داده است و هیچ چیز جز برخاستن، نمیتواند سكوت سنگین این باتلاق را بشكند و مگر جز تردید و سكوت ما، چه چیز رمز پیروزی قدرتطلبان است؟
اما حكایت من و تو، حكایت ما ...
برآنیم تا بار دیگر گرداگرد یكدیگر بنشینیم و این خلوت و سكوت را با طنین گوشنواز دستهایمان كه برای همیاری و تجدید عهد دراز شده است، بشكنیم. تا در یك همنوائی تاریخی نجوا كنیم: آمدهایم با تكیه بر همان عهد پیشین، گرد آمدهایم تا بار دیگر نیروی حیات را در كالبد طفل خسته و رنجور دموكراسی بدمیم. ایستادهایم برای پشتیبانی مردی كه یاری و انتخابش، نه به گفتهی مخالفان، انتخابی از روی فریفتگی كلام شیوا و صورت زیبا، كه برگزیدن آگاهانهی «اندیشهی اصلاحات» است.
اینك «من و تو» هستیم، اینك «ما» هستیم و امید به دستهای پُرمهر شما كه به پشتیبانی «اصلاحات» بار دیگر حماسه میآفریند.
میعاد ما: جمعه، دوّم اردیبهشت، مجوعهی گسترش دانشگاه علوم پزشكی اصفهان
آغاز مراسم: 9:30 بامداد
۱۳۸۴ فروردین ۲۱, یکشنبه
گفتگو با مسعود بُرجیان نویسندۀ وبلاگ پیام ایرانیان
۱۳۸۴ فروردین ۲۰, شنبه
پاسداشت و اصلاح زبان فارسی با كدام رویكرد؟
نویسندۀ یادداشت شش نكته را برای اصلاح زبان فارسی پیشنهاد داده است:
1) حذف تنوین عربی: نویسنده در این بخش پیشنهاد كرده است كه به جای كلمات عربی كه همراه تنوین نصب در زبان فارسی بكار میرود (نظیر احتراماً، متقابلاً، ضمناً، نسبتاً، صرفاً) از فارسینوشتهی تلفظ آنها (مانند احترامن، متقابلن، ضمنن، نسبتن، صرفن) استفاده كنیم. به نظر نگارنده بسیاری از كلماتی را كه تنوین نصب عربی دارند، میتوان به راحتی با تركیبی فارسی جایگزین كرد و این اشكال نازیبا و چشمآزار را بكار نبرد. به عنوان نمونه: احتراماً: با احترام- متقابلاً: در مقابل- ضمناً: درضمن- نسبتاً: بهنسبت- صرفاً: بهصرف- طبعاً: بهطبع- اتفاقاً: از اتفاق- یقیناً: بهیقین یا بیشك، قاعدتاً: بهقاعده- كاملاً: بهتمامی- معمولاً: به طور معمول- شخصاً: بهشخصه[1] بدین صورت تعداد كلمههائی كه تنوین نصب عربی دارند به چند مورد انگشتشمار كاهش مییابد كه گمان نمیبرم نیازی به تغییر شیوۀ نگارش آنها باشد.
2) حذف واو زینت: نویسنده پیشنهاد كرده است كه حرف "و" در كلماتی نیز خواب، خواهر، خواهش و ... حذف شود و این كلمات بدین گونه نوشته شوند: خاب، خاهر، خاهش؛ از نگاه این قلم، حذف حروف یك كلمه بدلیل عدم تلفظ آنها نمیتواند دلیل محكمی باشد. همچنان كه ف.م.سخن عزیز اشاره كرده بود كلمات در نگاه خوانندگان به صورت "یك واحد تصویری" و "یك كل واحد" تصویر میشوند نه مجموعهای از حروف مجزای به هم چسبیده. این ویژگی مختص زبان فارسی نیست. كلمههای فرانسوی از این نظر بیهمتا هستند! كافی است به شكل غیرفارسی كلمههای "پژو" و "رنو" در پس خودروها دقت كنید تا انبوه حروفی را كه نوشته میشوند اما خوانده نمیشوند ببینید! البته ویژگی یك زبان اروپائی نمیتواند دلیلی در رد اصلاح این كلمهها در زبان فارسی باشد. اما میتوان لحظهای درنگ كرد كه چرا اروپائیهای شورشی تاكنون به اصلاح این شیوۀ نوشتار همت نكردهاند. از آن گذشته در زبانهائی چون انگلیسی بهجای آنكه شكل كلمهها را متناسب با طرز تلفظ آنها تغییر دهند، برای هر چیدمان حروف در كنار یكدیگر كه به ساختن كلمه میانجامد، طرز تلفظ خاصی وجود دارد كه فراگیرنده زبان باید این شیوۀ تلفظ را فراگیرد. درست به عكس راه حلی كه جناب جاوید پیشنهاد داده است!
3) ی بهجای همزه (ء):
الف) بكارگیری حرف "ی" به جای همزه در پایان كلماتی نظیر جایزهی نخست، كتابخانهی ملی البته پیشنهاد نیكوئی است. هم به درستخوانی[2] كلمات در یك جمله كمك میكند و هم شكل نوشتار را زیبائی میبخشد. البته تا آنجا كه بنده نرمافزار word را چك كردهام فونت Tahoma كه در بیشتر متنهای اینترنتی استفاده میشود تنها قابلیت درج "ۀ" را دارد و از شناخت این حرف به صورت چسبیده به انتهای كلمه ناتوان است مانند "شیوۀ نوشتن" و "كتابخانۀ ملی"؛ اما در سایر قلمهای word اینگونه نیست. قلم Lotus هر دو نوع تركیب را (چه ۀ چسبان چه غیر چسبان) پشتیبانی میكند. بنابراین ضرورت استفاده از "ی" به جای همزه محدود به كلمههائی میشود كه "ۀ" به انتهای آنها چسبیده باشد.
ب) نویسندۀ گرامی در مورد بكارگیری "ی" به جای همزه در كلمههای نظیر راهنمائی و رهائی كه آنها را به راهنمایی و رهایی تبدیل میكند دلیلی ارائه نكرده است. به گمانم شیوۀ نخست نوشتار (كه اكنون استفاده میشود) به نحوه تلفظ نزدیكتر است تا پیشنهاد نویسنده.
4) اللاه بهجای الله: این پیشنهاد نیز بر همان مبنای تغییر شكل نوشتار بر اساس طرز گفتار نگاشته شده است. به همان دلیل كه در بخش 2 آوردم این پیشنهاد نیز نمیتواند مقبول طبع چون منی افتد!
5) ت بهجای ط: پیشنهاد بكارگیری "ت" به جای "ط" كه از چند سال پیش نیز در نوشتار فارسی نمود یافته است به درستی به فارسیتر شدن كلمهها كمك میكند و از میزان "بار عربی" این كلمات میكاهد؛ اتاق، باتری و بلیت به جای اطاق، باطری و بلیط؛ اما نمیدانم جز استثنای "حیاط" و "حیات" كلمههای دیگری نیز مستثنی هستند یا خیر؟
6) بكارگیری "الف" به جای "ی" در كلماتی كه به "ی" ختم میشوند: از نظر من كلماتی نظیر كبرا، موسا و حتا همسنگ كلماتی نظیر كبری، موسی و حتی هستند. بدلیل عادت خوانندۀ كلمه به هر دو شیوۀ نگارش میتوان از هر دو طرز نوشتن استفاده كرد.
پینوشت:
1- در مورد درستی كاربرد كلمهی بهشخصه، شك دارم.
2- ممكن است خواننده برآشوبد كه شما كه كلمات را "یك واحد تصویری" معرفی كردید و ضرورت حذف برخی حروف به دلیل عدم تلفظ آنها را به نقد كشیدید چرا در این مورد دغدغهی درستخوانی كلمه را دارید و از تغییر شیوۀ نگارش این قبیل كلمات دفاع میكنید؟ پاسخ روشن است. در این موارد "شكل نوشتاری" خود كلمه مطرح نیست بلكه ارتباط آوائی آن با كلمات همسایه در میان است، از آن گذشته افزودن این "ی" خدشهای به خود كلمه وارد نمیسازد زیرا این "ی" جزئی از كلمه نیست.
۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه
مختصری دربارۀ «اخلاق وبنگاری»، بخش دوّم
در میان اهالی این شهر، گروهی خط قرمز پررنگی میان این دو انسان كشیدهاند. گروهی از بام تا شام در دنیای حقیقی به دنبال درد نان هستند و شامگاه به خلوت خویش پناه میبرند تا جامهی آن انسان دیگر را بپوشند. این گروه هیچگاه این دو فضا را با هم نمیآمیزند، در هیچ گردهمائی وبلاگی شركت نمیكنند، چهره و نام خود را پنهان میكنند و از هر چه رابطهای میان این دو انسان برقرار كند میگریزند. در مقابل گروهی این دو انسان را در یك كالبد جمع كردهاند. میان شخصیت حقیقی و مجازی این گروه هیچ تفاوت و مرزی وجود ندارد جز "ابزارهای متفاوت ارتباط" و "نمودهای حضور و فعالیت" كه جزئی از طبیعت این دو فضا است. گروهی نیز میان این دو نفس میكشند و با نسبتی متفاوت خود واقعی و مجازی را درهم آمیختهاند.
چون تمام پدیدههای انسانی البته هیچ حكم "كلی"و "وبلاگشمول" بر این فضا جاری نیست و نمیتوان در قالب چند جمله، تعریفی جامع از این پدیده و انسانهای ساكنش ارائه كرد. نیمی از آفتهائی كه وبلاگستان را مبتلا كرده است در سرشت این فضا نهفته است! سرشتی كه "مجازی" بودن، "نادیدن خالق اثر" و در فرجام كار "بیاعتمادی"، بخشی از عناصر مهم آن را تشكیل میدهند و یكی از آن آفتها "ایمیلهای افشاگرانه" نام دارد!
آفت "افشاگری از راه ایمیل" پدیدهای است كه پارهای فعالان این عرصه با آن روبرو شدهاند. فرستنده ایمیل برخلاف افشاگری عمومی در نظرخواهیها یا وبلاگ، با لحنی دلسوزانه و از سر دوستی، به ترور شخصیت میپردازد. ضمیر ناخودآگاه بیشتر انسانها نیز مستعد پذیرفتن چنین سخنانی است. تنها كافی است فرستندۀ ایمیل با چند جمله، آبرو و پیشینه یك نفر را بر باد دهد و در پایان با جمله "نمیتوانم بیشتر از این موضوع را باز كنم" تیر خلاص را بر ذهن خوانندۀ انگشت به دهان مانده بزند!
اما آیا نادیدن وبنگاری كه در پس یك وبلاگ یا یك كالای اینترنتی نشسته است میتواند دلیلی برای داستانسرائی در وصف او و حملهور شدن بر او باشد؟ صد البته خیر! درست است كه این فضا "ناامن" و "غیر قابل اطمینان" است اما به همان اندازه دلیل و برهان برای كشف چهرۀ واقعی وبنگار نیز اندك است چرا كه دسترسی به بیشتر نویسندگان ممكن نیست مگر آنكه نویسنده یا صاحب یك وبلاگ، خود نشانههائی برای شناسائی خود برجای بگذارد. اینجاست كه دشواری امتحانی سخت پدیدار میشود.
بیشتر اهالی این شهر به حكم علاقمندی به اصل "هیچ كس مجرم نیست مگر آنكه خلاف آن اثبات شود" داد سخن میدهند و از حكومت و فرهنگ جامعه ناله سر میدهند كه:«آری، در این سرزمین، تنها بدلیل پوشیدن لباسی یا آراستن موئی یا گفتن كلامی انتقادی به یكباره انواع "تهمت و بهتان" بر سر انسان آوار میشود و تا به خود بیاید و قصد كند كه از حقوق پایمالشدهی خویش دفاع كند كوس رسوائی او را بر سر هر كوی زدهاند» اما همین گروه با دریافت اولین "ایمیل افشاگرانه" دستی زیر چانه میزنند و نگاه را به سقف میدوزند و تمام حس شیرین تیزهوشی و زرنگی را در ذهن آمادۀ خویش جمع میكنند و ناگهان هویت و شخصیت یك فرد نزد آنها میشكند و فرومیریزد و از فردا او "خائن و شارلاتان و دروغگو" لقب میگیرد. درد آنجاست كه نویسندگان پاكضمیری در این دام میافتند كه خود نام "اصلاح طلب" و "روشنفكر" بر پیشانی دارند و بنیان نظر و نقدشان "اصل برائت همه انسانها"ست. از اینجا سیكل معیوب و پایانناپذیری از افشاگریها شكل میگیرد و شایعه، قدرتمندترین رسانهی ایرانی، به كار میافتد. این آلودگی تا آنجا گسترش مییابد كه حتی وبنگارانی كه در یك قرار وبلاگی در كنار یكدیگر به گفتگو مشغولاند در لابلای كلمات و پستوهای ذهنشان به دنبال دلایلی میگردند تا به اثبات پیشفرض خود (احتمال خائن بودن طرف مقابل) بپردازند.
وقتی دنیای حقیقیِ فعالان مجازی، اینچنین دستخوش سوء ظن شود مگر میتوان توقع داشت كسانی كه از آمیختن دنیای حقیقی و مجازی گریزانند و یا ناتوان از حضور حقیقی هستند از این آفت در امان بمانند؟ وانگهی، مگر حضور و فعالیت یك وبنگار برای كشف اسرار دیگران است؟ اگر علت حضور در این میدان، گفتگو و نقد اندیشه و آموختن است و دستمایهاش خواندن و اندیشیدن و نوشتن، دیگر چه تفاوتی میكند كه نویسنده با كدام شخصیت خویش قلم میزند؟ هر انسانی در این دنیای مجازی (مانند دنیای حقیقی) باید مرز دوستی و رفاقت و صمیمیت میان خود و دیگران را به روشنی بشناسد و رابطهی خویش را متناسب با هدف حضور در این میدان تعریف كند كه اگر جز این باشد ممكن است در شناخت دوست و دشمن به خطا رود و پشیمانی را نصیب برد!
۱۳۸۴ فروردین ۱۱, پنجشنبه
مختصری درباره «اخلاق وبنگاری»
در این میان "مرزهای توهین" هم تعریف ناشده باقی مانده است. میان وبنگاران از این نظر تفاوتهای فاحشی وجود دارد. برخی از آنان كوچكترین كامنت تهی از تمجید و تعریف را توهین میپندارند و تحمل كوچكترین انتقاد نازكتر از برگ گُل را ندارند، در مقابل برخی دیگر از كنار فحشهای ركیك به راحتی میگذرند مگر آنكه خطاب به خود آنان باشد! این آشفتگی و پریشانحالی در بسیاری مواقع نویسندگان پایبند به اخلاق را از كامنت گذاشتن در سایر وبلاگها و گشودن بخش كامنتها در وبلاگهای شخصیشان بازداشته است. تقریبا بیشتر وبلاگنویسان مشهور از كامنت گذاشتن به دلیل سوء استفاده هرزهنویسان از نام آنها برای توهین به دیگران، امتناع میكنند. بنابراین در عمل، هرزهنویسی كامنتگذاران بیمار، موجب از كار افتادن یكی از ابزارهای ارتباط دو سویه و عمومی در وبلاگ میشود. در كنار این موضوع، كامنتهائی كه بیتوجه به محتوای یادداشت، از صاحب وبلاگ میخواهند به آنها هم سری بزنند توهینآمیز هستند زیرا بدون كوچكترین احترامی به یك نوشته، از فضای وبلاگ برای هدفی كاملا شخصی استفاده كردهاند. حتا نمیتوان این مورد را در مورد یادداشتهای بدون محتوا، قابل پذیرش دانست زیرا همان یادداشت به ظاهر بیارزش برای ما، ممكن است در نزد خالقش، بسیار گرانبها باشد. از دیگر آلودگیهای بخش نظرخواهی، نظرهای بیصاحب یا بینشان است كه فرد نظردهنده بیآنكه كوچكترین نشانی از خود باقی بگذارد و مسؤولیت سخن خویش را بپذیرد، از این فضا به نفع خود بهره میگیرد.
این نكته نیز گفتنی است منحصر كردن بحث اخلاق وبنگاری به نظرگذاری و آداب آن از دامنه وسیع موضوع میكاهد. اخلاق وبنگاری در عمل به روابط متقابل میان وبنگاران میپردازد. لینك دادن به وبلاگها یا نوشتههای دیگران در هنگام نام بردن از آنان یا نقل نوشتهای از آنان، به برقراری یك رابطهی مؤثر میان دو وبلاگ یا دو نویسنده كمك میكند. در واقع نویسندهی یك وبلاگ با این كار به نویسندهی دیگر و خوانندگان خود احترام میگذارد. به طور مثال به این مقاله[1] نگاه كنید. نویسنده در دو مورد از یادداشتهای آقایان مهاجرانی و بهنود نام برده است. اما به هیچ كدام از آنها لینك نداده است!
در یادداشتهای بعدی به موضوعهائی نظیر "لینك دادن متقابل"، "شكل لینك دادن"، "نام مستعار"، "گفتگوی نویسندگان داخل و خارج از كشور" و "كیش شخصیت در وبلاگستان" خواهم پرداخت. نیز در یادداشتی مستقل ماهیت "مطالب وبلاگی" را به نقد خواهم نشست.
پینوشت:
1- هنگام نگارش مقالهی "گنجی و رنجی مدام" به عمد به آن دو نوشته لینك ندادم تا از آن به عنوان یك مثال در این یادداشت استفاده كنم. از سوی دیگر هدفم سنجش واكنش خوانندگان بود. شوربختانه هیچ خوانندهای به این كار خطا (كه به عمد و برای امتحان دیگران انجام گرفته بود) اعتراض نكرد!
۱۳۸۴ فروردین ۶, شنبه
به یاد وجود نازنینی كه اُسطوره مینمود
از كار و كوشش خسته نمیشد. خانواده و كودكانش را بسیار دوست میداشت. ازدواجش را با عشق آغاز كرده بود و ثمرهی آن دو كودك خردسال بود. نجیب و آرام بود و كوچكترین نشانهای از بدخواهی در رفتارش وجود نداشت. از نفرت بیزار بود و هرگز كینهی كسی را به دل نمیگرفت. جز آنچه را اعتقاد داشت انجام نمیداد. به فخرفروشانی كه به سبب افزونی صفرهای حساب بانكی خود، قدر و قیمت و موقعیتی برای خویش فراهم آورده بودند و پیرامونشان را انبوهی از كاسهلیسان انباشته بود بیاعتنا بود. با این گروه با غرور و تكبر برخورد میكرد و در برابر خواستهای ناحقشان میایستاد. اگر چه به ندرت ترشرو میشد و از كوره در میرفت، اما اطرافیان جملگی میدانستند كه لحظهای بعد همین خشم و خروش نیز فرو مینشیند و این پرخاش، برخاسته از عمق دل مرد نیست كه ژرفای دلش پاكتر از این بود كه آلودهی خشم و غضب شود. برای همه طلب بهروزی و پیروزی میكرد. در تمام عمر اگر چه بدخواهانی داشت اما از دشمنتراشی بری بود.
شامگاه پنجم فروردین سال 61 فرا رسید. نماز مغرب و عشاء را با حالتی روحانی خواند. سیمای ایران اخبار جنگ را پخش میكرد. برخاست و به سراغ كمد رفت. ساعت مچی را از دست خود باز كرد و با نظم و ترتیب در كنار دفترچه حساب بانكی و مدارك شخصیاش گذاشت، جائی كه هر كس به راحتی آنها را بیابد. سند منزلی را كه تنها هجده روز بود از خریدنش میگذشت دم دست گذاشت. شاید آهی كشید و به خانه نظری انداخت. تنها یك هفته از اسبابكشی به خانهی نو میگذشت و این اولین منزلی بود كه او خریده بود. شبهنگام به خواب رفت و دیگر هرگز برنخاست و به این سادگی پایان مردی كه تنها 29 بهار را دیده بود رقم خورد. خداوند، آرامترین مرگ را به او هدیه كرد، به پاس عمری پاكزیستن، پاكماندن و پاكخوردن، به پاس عمری نجابت و آرامش كه آزارش به هیچكس نرسید. همین است كه اكنون كه 23 سال از آن روز میگذرد هیچ انسانی از او گلهای ندارد و به گاه شنیدن نام او، آه از نهاد دوستان و خویشانش برمیخیزد. مرد نازنین اُسطوره نبود اما پهلو به پهلوی اُسطوره میزد. مگر میتوان عمری زیست و حتی یك دشمن نداشت جز همان جماعت فخرفروش كه مقاومت مرد را در برابر افزونطلبیشان، لجبازی معنا میكردند؟ مگر میتوان با نجابت خویش حتی بدخواهان را شرمنده ساخت؟ او ثابت كرد كه آری، میتوان.
خدایش بیامرزد كه نازنین پدرم بود و عمری مرا در حسرت یك جفت شانهی مردانه تنها گذاشت.
۱۳۸۴ فروردین ۵, جمعه
امید انقلاب مخملین در تهران؟!
نخست: ساختار سیاسی جمهوریهای آسیای میانه محل نزاع میان دولتمردان و مخالفان آنها نیست، بلكه شیوه اداره كشور و سوء استفاده از قدرت است كه در این كشورها جرقهی انقلابهای بدون خونریزی را افروخته است. در حالی كه در ایران، نخستین اختلاف در میان طیف رنگارنگ منتقدان و مخالفان نظام حاكم، شكل و قالب ساختار سیاسی است. نیازی به بازگفتن نیست كه فروپاشی بنیانی یك ساختار سیاسی به وقوع دورهای از هرج و مرجهای غیر قابل كنترل، ختم خواهد شد. حتی در مقطع تاریخی پس از انقلاب 57 تا برگزاری رفراندوم قانون اساسی، با مبنا قرار گرفتن قانون اساسی شاهنشاهی، اختیارات و وظایف اركان حكومت و به ویژه شاه به نهادهای مختلف واگذار شد تا امكان اداره حكومت فراهم شود. بنابراین حتی اگر شاهد برپائی انقلابی مخملین در تهران باشیم (كه به نظر من بسیار بعید است) در نخستین گام بعد از پیروزی شاهد پراكندگی و آشفتگی گروههای منتقد و مخالف بر سر ساختار قدرت خواهیم بود. ممكن است عدهای خُرده بگیرند كه این وضعیت موقتی است و حداكثر تا برگزاری "رفراندوم قانون اساسی" تداوم خواهد یافت. شوربختی اینجاست كه با توجه به فضای ذهنی حاكم بر گروههای مختلف ایرانی، پذیرش نتایج چنین رفراندومی امری آسان نخواهد بود و احتمال وقوع درگیریهای خونین و مسلحانه با اكثریت پیروز و حاكم، كم نخواهد بود.
دوم: در كشورهای استقلال یافتهی آسیای میانه، یك اپوزیسیون متحد و قدرتمند در برابر دولت مركزی صفآرائی كرد. در حالی كه گروههای اپوزیسیون ایرانی، اكنون كه هیچ قدرتی در اختیار ندارند از نشستن پشت یك میز و گفتگو ناتوانند. زیرا بیش از هر عاملی، كیش شخصیت و نفی دیگران به تداوم حیات چنین گروههای مدد میرساند، حال مشخص است این گروهها به محض دستیابی به حاكمیت چه جنگ قدرتی را آغاز خواهند كرد. تاخیری كه در پیروزی مخالفان در قرقیزستان پدید آمد و تردیدی كه ناظران نسبت به پیروزی آنان در تحلیلهای خویش ابراز میكردند ناشی از همین عامل مهم بود. در قرقیزستان نیز اپوزیسیون متحد و قدرتمندی وجود نداشت و اكثر رهبران مخالف نیز در زندان به بند كشیده شده بودند بنابراین امكان راهبری جنبش را عملا از دست داده بودند. تنها پس از آزادی این گروه از رهبران از بند زندان بود كه انقلاب مخملین قرقیزستان شكل و نظم ذاتی خود را بازیافت.
سوم: مردم كشورهای استقلالیافته پس از یك دوره طولانی حاكمیت شوروی، در عمل قادر به درك و پذیرش حاكمیت تمام عیار دینی (یك حكومت بنیادگرا) نیستند. تجربه شكست جنبش اسلامگرایان تاجیكستان به رهبری عبداللهنوری كه در نهایت به امضاء قرارداد صلح و تقسیم مناسب حكومتی انجامید نشان میدهد حتی در كشوری چون تاجیكستان كه از نظر فرهنگی و تاریخی بیشترین شباهت را به ایران دارد و مذهب در آن نفوذ فراوانی داشته است، بنیادگرایان قادر به برتری مطلق سیاسی و تشكیل حكومت نبودند. نیز مردمان این كشورها با مسالهای به نام "فرهمندی قدرت روحانیت" مواجه نیستند. سكولاریزم در این كشورها یك معیار از پیش پذیرفته شده است. در واقع تصور روال حكومتی دیگر، در این كشورها امری نزدیك به محال است! منتها در ایران نفوذ فراوان مذهب با قرائتهائی به غایت متفاوت و متناقض و گسستگی و تقابل نسل سوم و نسلهای پیشین موقعیتی ناپایدار و كاملا غیرقابل پیشبینی را رقم خواهد زد كه امید به انقلاب مخملین در تهران را به یأس مبدل میكند.
چهارم: مردم ایران امروز دچار نوعی انفعال سیاسی هستند. بیتفاوتی نسبت به سرنوشت جامعه، اكنون به عنوان عنصری پررنگ در رفتار سیاسی ایرانیان جلوهگر شده است. از این منظر نیز نمیتوان امیدی به خیزش مردم داشت. آنچه زیر عنوان "جنبش چهارشنبه سوری" در نوشتار برخی نویسندگان خارجنشین در روزهای پیشین دیده شد چیزی جز "توهم یك جنبش" نیست. جنبشی كه حتی اگر پا بگیرد، در بهترین حالت، چون حركتهای آشوبگرانه اوباش در خرداد چند سال پیش رُخ خواهد نمود كه جنبشی فاقد رهبری، بدون سازماندهی و تهی از فاكتورهای اولیه یك حركت سیاسی-اجتماعی و در فرجام كار، ناگزیر محكوم به شكست خواهد بود.
گنجی و رنجی مدام
او بیش از تمام زندانیان مشابه رنج مدام زندان را تحمل كرده است، از درون سلولش "صدای سرفههای تاریخ" میآید و باز هم با این همه رنج و درد از شادابترین زندانیان است. از این نظر در میان زندانیان كمنظیر است. جز این هم نباید باشد. چنین نویسندهای كه با آگاهی تمام، قلم را در دست گرفت و رازها و اسراری را افشا كرد كه هیچكس، آری هیچكس جرات بازگوئی آنها را به خود نمیداد مگر میتواند در تمام لحظاتی كه مشغول نوشتن و نورافشاندن بر تاریكخانهها بود از فرجام كار بیخبر مانده باشد؟ آیا جز این است كه او میدانست نوشتار او "بازی با مرگ" است؟ گنجی در تمام دورانی كه با شور و شوق مینوشت به "عهد ازلی قلم" میاندیشید. او "نقش تاریخی" خود را در پیشبرد جنبش دموكراسیخواهی ایرانیان، تمام و كمال انجام داد، همین است كه امروز اینگونه آرام و خُرسند است.
گنجی قیمت و بهای این زندان را نیك میداند. كسی كه "رسالت تاریخی" خود را به درستی شناخته و "صلیب مرگ" خویش را بر دوش كشیده خوب میفهمد این زندان و انزوا به كدام بهانه و علت، در تقدیرش رقم خورده است و چه باك، وقتی رسالت تاریخی به بهترین وجه به انجام رسیده باشد و به جای گامهای آهسته، جنبش اصلاحات با آن نوشتهها جهشها كرده باشد. فایده دادگاه عبدالله نوری مگر جز گامهای بلند جنبش اصلاحات و فرو ریختن دژ نفوذناپذیر بسیاری از تابوها بود؟ رویكرد نسبتا عقلانی امروز حاكمیت ایران نسبت به مساله فلسطین جز وضعیت منطقه و فشارهای بینالمللی، حاصل درهم شكستن خط قرمزهای مصنوعی و خودساخته در حوزه سیاست خارجی است. خط قرمزهائی كه عبدالله نوری در روزنامهی خرداد آنها را درنوردید و در دادگاه از آن انتقادها، با شیواترین بیان دفاع كرد.
گنجی اما باز هم یگانه است. هم او، هم مخالفانش و هم مردم میدانند دلیل در بند افكندن او چیست. كنفرانس برلین و مضحكه حزب كمونیست كارگری و دیگر گروهها در آن جلسه همه بهانهای بیش نبود. حاصل آن همه كند و كاو و اشارهی او شاید امروز تازگی نداشته باشد كه زمانه نو شده است و ذائقهها دگرگون گشته و گشودن آن پرونده به قصد یافتن بانیانش چندان رغبتی در كسی ایجاد نمیكند اما حاصل كار در تاریخ معاصر ایران بینظیر است. اثبات سر برآوردن خشونتبارترین اعمال از قلب منحرفترین قرائتها از دین و دریدن چهره عریان تزویر، یادگار كوچكی در تاریخ روشنفكری ایران نیست.
نام گنجی اما دلها را پر از حسرت میكند، بار دیگر كتابهایش را ورق میزنم. آه حسرت در هوا میپاشم و غبار غم چهرهام را درهم فرو میبرد. به مقالههایش چشم میدوزم. گوئی نمیتوانم باور كنم روزگاری نه چندان دور، در این سرزمین، مقالههائی بر این سبك و سیاق منتشر میشد و آتش بر جان هر شوریدهای میزد، هم درباره پرونده قتلهای زنجیرهای و هم در نقد محافظهكاران و بیش از همه آنجا كه ریشهی فرهنگ تاریخی این خاك را به تیغ قلم از پیرایهها میزدود و چقدر در این راه بیپروا بود. به راستی كه عنوانی برازنده بر كتابهایش نهاده است: آسیبشناسی گذرا بر دولت دموكراتیك توسعهگرا. با دیدن چنین كتابهائی است كه میگویم "حسرت" و "تكرار" دو واژه كلیدی تحلیل شكستهای ایرانیان است؛ حسرتی بر گذشته نوستالژیك و حسرتی بر آیندهی پیچیده در ابهام.
گنجی اما هنوز زنده است. هنوز در فضای "تفكر" نفس میكشد. انتشار "مانیفیست جمهوری خواهی" نشان داد گنجی با تمام رنج و انزوائی كه در آن گرفتار آمده باز هم به بازبینی راه رفته و موشكافی راه پیش رو همت گماشته؛ گنجی هنوز هم سوژهساز است و پُر از شوریدگی كه اقتضای یك روح ناآرام جز این نیست. گنجی، گنجی عظیم در انبان حافظه تاریخی مردمان این سرزمین است. گنجی كه زمان نتوانست غبار كهنگی و روزمرگی و فراموشی بر سر و رویش بنشاند اگر چه با بسیاری از نامآوران تاریخ چنین كرد. و اكنون زمزمه مام میهن را میشنوم كه چون مادر حسنك وزیر مردانه مینالد: بزرگا مردا كه این پسرم بود ...
۱۳۸۴ فروردین ۱, دوشنبه
آخرین مناسبت سرد سال 83: نوروز 84!
سال نو میشود،
دریغ، دلمان تازه نشد،
تن هر شاخهی بیبر،
از برگ سبز میشود،
اما تن ما از جور غم آزاد نشد،
باز هم در حسرت پرواز،
آسمان را بو میکشیم،
ضجهها هست هنوز،
شهر از ظلمت شب، آزاد نشد.
به گمانم سال،
باز هم سال قحطی عشق باشد،
که هزار گهواره ی عشق می جنبد،
اما بذر عاشقی کمیاب است.
باز هم شادمانی بیدلیل که حسرت را مرهمی نیست،
باز هم بوی عید و بوی نای عشق می آید،
باز هم صلیب تقدیر را بر دوش باید کشید،
باز هم از سکوت و صبوری سخن باید گفت.
کنایه به عید میزنم،
عید بیعیدانه
بر شما مبارک باد.
پینوشت: عكس از وبلاگ شادي شاعرانه.
۱۳۸۳ اسفند ۲۸, جمعه
فرشتهای در قامت ایرانبان
پیش از این دیدار، وبلاگش را یكی دو بار دیده بودم. آدرس وبلاگش را پرسیدم. با یادآوری اینكه چندی است وقت به روز كردن وبلاگش را نیافته، آدرس را به من داد. حالا خواننده دائم وبلاگش شدهام. صفحه نخست وبلاگ او بیش از هر چیز معرف دغدغههای اوست. لیستی از نامها، كه از افسانه نوروزی و تلاش خانم قاضی برای رهائی او از حكم اعدام آغاز میشود و با آرش سیگارچی و كبری رحمانپور ادامه مییابد و به مجتبی سمیعینژاد ختم میشود. او همچنان دغدغههای اجتماعی پیشین خویش برای دفاع از حقوق انسانهای دربند را حفظ كرده است و در این راه از نوشتن نامهی سرگشاده و وقت نهادن برای گفتگو و تعامل با طرفهای ماجرا نیز ابائی ندارد. بیش از تمام این جملات وصفی، نام وبلاگش و شعری كه بر بلندای آن نهاده است مُعرف اوست:
• وبلاگ ایرانبان؛ میدانستند دندان برای تبسم نیز هست و تنها بردریدند.
۱۳۸۳ اسفند ۲۶, چهارشنبه
حلبچه آرام بخواب. صدامها بیدارند!
حلبچه آرام باش. سالهاست كه بر جای جسد خشكیده مردمانت، گلهای شقایق روئیدهاند. سالهاست دیگر كسی صدای ضجه مادرانت را نمیشنود. حلبچه آرام باش. عروسی بهار تو به خون كشیده شد و عاملانش چندی است به بند گرفتارند، اما چه سود؟ حلبچه مبادا زیبائی كوهها و سرسبزی دشتهایت، حكایت آن روز سیاه را از ذهنت بیرون كند. حلبچه، نمیتوانم با تو سخن بگویم. تنها میتوانم سرت را كه به زانوی غم فرو رفته است با نوك انگشتم بلند كنم و بگویم: اشكهایت را پاك كن. زندگی جاری است. در برگ برگ این درختان تناور، در سرخی وهمانگیز لالههای وحشی تو، آری، خون فرزندان پاك تو جاری است.
حلبچه، فرزندانت را بار دیگر به آغوش خود بخوان. به آنها بیاموز كه اگر نمیتوانند فراموش كنند دست كم "ببخشند". بگذار این چرخه باطل، این آرزوی مرگ مداوم، هر كس برای دیگری، آری بگذار این آرزوی مداوم جائی بمیرد كه صدامها بیدارند و جهان هنوز "مرگ" را میزاید. بگذار یكبار، فقط یكبار، من و تو، همان سر در گریبان فرو بردههای بیتاب، به جای انتقام، فریاد بخشش و عبرت سر دهیم شاید این قطار، در ایستگاهی بایستد. آهای، قطار عربدهكشان تشنهی جنگ را نگاه دارید. میخواهم پیاده شوم. حال تهوع دارم....
پینوشت: "روز داوری؛ وقایع نگاری كوتاه از یك فاجعهی از پیش تعیین شده"
۱۳۸۳ اسفند ۲۳, یکشنبه
سیب سرخ سوخته
تمام دیشب بیدار بود. باید از صاحب مغازه انتقام میگرفت. مگر من چه كرده بودم كه این همه كتك خوردم. آن هم بعد از دعوای معلم كه گفته بود برای خرید چند گلدان برای كلاس "دوم الف" پول بیاورید و او نبرده بود و پیش همه دوستانش به بیانضباطی و بیمسؤولیتی و بیگانگی با فرهنگ، متهم شده بود. فردا سیب را میدزدم. دزدی كه كار بدی است اما ... اما ... درست یادش نبود آخرین بار كی سیب خورده بود. اما مطمئن بود كه تا حالا توت فرنگی نخورده است. دوستانش از طعم توت فرنگی و مربایش تعریفها میكردند. آهان یادش آمد. آخرین بار هفت ماه پیش وقتی به منزل دائیجون رفته بودند سیب خورده بود. سیب كه نه؛ دو تا گاز زده بود كه صدای دائی بلند شد كه: "بگیر دماغ این كثافت رو، حالم رو به هم زد". یادش آمد آن روز سرما خورده بود. یك گاز به سیب زد و تازه فهمید كه زن دائی زیر چشمی نگاهش میكند. هر چه سیب را مزمزه كرد طعمی نمیداد. مادر میگفت: "آدم بدبخت مزه خوشی رو نمیچشه مبادا هوس كنه". فكر كنم یك اسم سیب هم خوشی باشه. مادر بلند شد و گریهكنان دست او و خواهرش را گرفت و از منزل دائی بیرون آمد؛ "مامان من سیبم رو نخورده بودم كه".
جلو مغازه شلوغ بود. خودش را به زور از لابلای مردم به نزدیك سینی سیب رساند. سیب بزرگ هنوز آنجا بود. بالای بالای همه سیبها. شاگرد میوهفروش مثل گرگ بالای سینی ایستاده بود و مشتریها را راه میانداخت. شاگرد دولا شد كه باقی پول یكی از مشتریها را از پیشخوان درآورد. دستش را دراز كرد و ... سیب در دستش بود. با تمام قدرت خود را به عقب پرت كرد. فشار جمعیت او را به جلو هل داد. محكم به سینی سیب خورد. وای نه، شاگرد مغازه متوجه شد. از مغازه بیرون آمد و به طرف او حملهور شد. این بار تمام نیرویش را در بازویش جمع كرد و خود را پرت كرد. از میان جمعیت بیرون دوید و با تمام سرعت شروع به دویدن كرد. شاگرد هم دنبالش بود. وارد كوچه فرعی میدان شد. سر پیچ با صورت به پیرمرد دوچرخه سوار خورد و وسط كوچه پهن زمین شد. شاگرد مغازه رسید و دستش را دراز كرد یقهاش را بگیرد كه خودش را جمع و جور كرد و باز دوید. بازهم دوید. ... دیگر نفسی برای دویدن نداشت. نیمساعت گذشته بود. دقیقا نمیدانست در كدام محله است. شاگرد مغازه پا به پایش دویده بود و فریاد "دزد، دزد" سر داده بود. شانس آورده بود در این كوچهها كسی نبود كه با ضربهای او را نقش زمین كند و مثل شكارچیان قهرمان، او را تحویل شاگرد دهد. ...
نفسش به شماره افتاده بود. با خودش فكر كرد وقتی به خانه رسید سیب را با خواهر كوچكش كه انگار همراه چادر مادر به دنیا آمده بود، نصف میكند. آخر خواهرش همیشه به چادر مادر آویزان بود ... وارد كوچه شد. خواهر كوچكش به دیوار خانه تكیه داده بود و گوشه روسریاش را میمكید و او را نگاه میكرد. اشكهایش تمام صورتش را پوشانده بود. دودی سیاه از وسط حیات به آسمان میرفت. صدای فریاد همسایهها و جیغهای مادر در هم آمیخته بود. چند نفر با پتو و آفتابه به طرف مادر میدویدند. ... پاهایش سست شد. سیب از دستش افتاد و توی جوی پر از كثافت وسط كوچه رفت. چشمانش سياهی رفت. نمیتوانست مادر و آتش را از هم تشخیص دهد.
۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه
در جستجوی دو شانهی آشنا
ویژهنامه خردنامه همشهری را ورق میزنم. این شماره راجع به وبلاگ است. چشمم به عكس روی صفحه اول میافتد. اتاقی تاریك كه نوری كوچك صفحهكلید كامپیوتری را روشن كرده است. دو دست آماده تایپ مطلب روی صفحهكلید، دو ریسمان كوچك كه به انگشتان گره خورده و به سقف وصل شده تا دیگر این دستها نتوانند .... روزگار سختی است. روزگار حیرت و هراس. بهت و بیجهتی.
راجع به چی فكر میكردم؟ یادم نمیآید. ذهنم شبیه یك دیگ بزرگ آش شده كه در حال جوشیدن است. انبوه مواد تشكیلدهندهی آش با هم مخلوط میشوند، جدا میشوند، میجوشند، بالا میآیند، فرو میروند. سرم را میان دو دستم میگیرم. نمیتوانم تمركز كنم. به اطراف نگاه میكنم. مادر به بهانه پاك كردن شیشه پنجره دزدكی مرا میپاید. نزدیك عید است. همیشه این زمان را دوست داشتم. هوای ملس و آفتاب دلچسب پایان زمستان را. مادر با سیبی در دست میآید. میداند خیلی دوست دارم: " اینها را شستهام و آماده كردهام، گذاشتهام توی یخچال، چرا یادت میرود بروی سراغشان؟ ". یادم میآید مادر مریض است، اینكه یكی از فكرها بود، بقیه فكرها چی بود؟ یك چوپان جسور نیست تا گله چموش افكارم را به یك گوشهی دنج هدایت كند؟ دلم گریه میخواهد، اشك هم خودش را از من پنهان میكند، دستكم دو شانه، دو شانهی آشنا، یعنی به اندازه لحظهای آرام گرفتن و گریستن هم از این دنیا سهمی ندارم؟ دلم به یك مطبخ قدیمی دودزده و سیاه شبیه شده است. بوی كهنگی گرفته، با انبوهی خرت و پرتهای قدیمی كه با بینظمی تمام روی هم انباشه شده؛ ... توی چشمهایش زُل میزنم و میگویم:"نبُریدهام، خستهام" و باز درون خودم فرو میروم ....
۱۳۸۳ اسفند ۹, یکشنبه
هیچ پیش آمده كز هستی دلگیر شوی*
هیچ پیش آمده كز جان و جهان سیر شوی
هیچ دانی چه گرانبار غمیست
كز پس عمری با سعی و عمل خو كردن
فارغ از سیر فلك رو به زمین آوردن
وانگهی
این سیهكار هوسباز سراپا نیرنگ
بزند چرخی و بازیچه تقدیر شوی
هیچ میدانستی
چه غم جانكاهیست
نوز برنامده از چاله، فتادن در چاه
نوز نگشوده ز افسانه و افسون گرهی
با دو صد بند گران بسته تزویر شوی
هیچ دیدهدستی در پهنهی گیتی جائی
كاندر او نسل جوان
از پس عمری شور و طلب و جوش و خروش
خسته از بار ملالی كه گرفتهست به دوش
مشت خود بر دهنت كوبد و آشوبد، اگر
بشنود از تو دعائی كه:
برو، پیر شوی
هیچ باور داری
زیر این برشدهی دودْوش زنگاری
سرزمینیست عجیب
همه چیزش وارون
كاندر او مرگ به از زندگی است
شرف انسان در بندگی است
دیدهی گریان خوب است و لب خندان بد
موهبتهای خدا فقر و نیاز و مرض است
كه كنی عصیان، روزی تو اگر سیر شوی
هیچ پنداشتی ای بسته به آینده امید
عاشق صبح سپید
ای به سودای طلوع سحری جسته ز جا
راهپیمای جهان فردا
كز پس عمری سعی و عمل و شوق و امید
زیر آوار شب تیره زمینگیر شوی؟
وندر این دامگه جهل و جنون، زرق و ریا
به گناهی كه چرا دم زدی از چون و چرا
هدف ناوك مردافكن تكفیر شوی
هیچ پیش آمده كز هستی دلگیر شوی
هیچ پیش آمده كز جان و جهان سیر شوی
* این شعر از صاحب این قلم نیست.
۱۳۸۳ اسفند ۴, سهشنبه
۱۳۸۳ اسفند ۳, دوشنبه
الگوپذیری اكثریت ایرانیان از برنامههای طنز
ایرانیان، همانان كه كشوری در درون خانههایشان ساختهاند كه فرسنگهای با پوسته بیرونی اجتماعشان متفاوت است به حكم طبع و سرشت خویش قادر به پذیرش سخنان سخت و درشت نیستند، این قوم جز زبان نرم و ظریف را نمیپسندد و اشاره غیر مستقیم را هر چقدر هم تلخ باشد به سخن رو در روی نیمهتلخ ترجیح میدهند. تاریخ این مردم نیز گواه همین ادعاست كه در تمام دوران دیكتاتورهائی بودند كه به نام دین یا ایل یا مُلك میكشتند و غارت میكردند و شاعر و ادیب و منتقد را مجبور میساختند تا انتقاد خود را در صد لعاب و زرورق بپیچد و بر مردم بینوا عرضه كند. دوپهلوگوئیهای ما محصول این تاریخ است. این مردم، بیآنكه كسی آنان را مجبور كرده باشد بسیاری از الگوهای خود را از میان بازیگران عرصه طنز برگزیدهاند و زبان آنان را در كام گرفتهاند. همان بازیگرانی كه او را لحظهای از انبوه مشكلات و مسائل پیچیده زندگی میرهانند و لبخند را هر چند برای كوتاه زمانی بر لبان او مینشانند. كسی كه میخواهد با این مردم گفتگو كند و آنان را نقد كند باید زبانی مناسب حال آنها در كام گیرد وگرنه ره به تركستان خواهد برد!
"سوختن در ميدان عشق" يا "ساختن با اغواي جهل"
در ساليان پيش و در پي ممنوع شدن قمهزني در شهرستان يادشده، كار به زد و خورد مردم و پليس كشيده شد و جماعت خشمگين با فرياد "شاه حسين، حيدر" با قمههاي آخته بيتوجه به هشدار پليس به سوي مسجدها و محلهاي قمهزني روان شدند و كار به جائي رسيد كه در سالهاي بعد هيچ كس متعرض اين گروه اندك نشد. دليل شكست پليس در مقابل اين گروه همان بكارگيري ابزار زور و سركوب بود چيزي از جنس همان واژه "خود آزاري" و "رفتار بدوي" خواندن اين رفتارها كه نامي جز "بازي با عواطف" مردمان عادي ندارد. امسال هم از سر ناچاري آقاي قرائتي را به مراسم 22 بهمن فرستادند تا با لحني به ظاهر منطقي اما در واقع شكوهآميز و التماسگونه آنان را از اين كار منع كند.
اگر انتقاد از بر سر و سينه كوبيدن است پس تمام آنانكه در غم عزيزي از خود بيخود ميشوند به "خود آزاري" مشغولاند. مگر ميتوان به انساني كه گرفتار غم بزرگ فقدان عزيزي است امر و نهي كرد كه طبق كدامين الگو رفتار كند؟ رفتارهاي انساني را در اين موارد نميتوان به كلي با حكم "خود آزاري" محكوم كرد. چه انساني در فقدان عزيزي به ماتم نشسته باشد و چه به شوق سوختن در ميدان عشق حسين(ع) به عزاداري بپردازد در ميداني جز ميدان سوگواري بايد با او سخن گفت. همچنان كه با عاشقي شيفته كه حتي از جان براي معشوق ميگذرد نميتوان با منطق مباحثه كرد. بايد او را در جولانگاهي ديگر خطاب قرار داد آنهم نه با اين لحن و نه با اين واژهها؛ و اصولا او مخاطب اصلي ما نيست، او يا دل در گرو روحاني محله و كشور خويش دارد يا پيرو سنني است كه صدها سال است در اين سرزمين جاري است، تغيير سنن و آداب و فرهنگ يك قوم نيز يك شبه پديد نميآيد، همين است كه هرگز هيچ انقلابي قادر به تحقق وعده سعادت و خوشبختي ملت خود نشده است زيرا ساختار فرهنگ ملت فرصتي براي اصلاح و تغيير نداشته، تنها كلاهي رفته و تاجي نشسته؛
شكي نيست كه اين رفتارها اثر تبليغي وسيعي در جهان دارند و افكار عمومي دنيا را عليه ما بسيج ميكنند اما آيا شيوه انتقاد از اين رفتار آن هم توسط نخبگان جامعه اينچنين است؟ با صداي بلند فرياد زدن و خلق را به "خود آزاري" متهم ساختن كدام گره را خواهد گشود و دواي كدامين درد خواهد بود؟ منظور سخنم هم "واژه توصيفي" است و هم "نوع مواجهه"، وگرنه اين اصطلاح پُر بيراه نيست اما تنها در مورد قمه زدن و به خون كشاندن بدن عزاداران با زنجير و كارد و نظاير آن؛ قرار هم نيست وقتي جماعتي عامي (از نگاه ما) در برابرمان صف كشيدهاند، اعتقاد ريشهدارشان را اينچنين محكوم كنيم و با تندترين واژهها به جنگ اعتقادات مذهبيشان برويم زيرا بيترديد در مجاب كردن طرف مقابل شكست خواهيم خورد. در واقع توصيفهائي اينچنين روي ديگر سكه خطاي كساني است كه ميپندارند اگر تمام مفاهيم مدرن را از دل اسلام بيرون بكشند و برايشان سندي تاريخي-مذهبي دست و پا كنند كار اصلاح فرهنگ ملت جلو خواهد رفت.
اينجا ديگر مجال فلسفهبافيهاي نخبهگرايانه و روشنفكرمآبانه من و شما نيست. از اقليت خودنمائي كه به سودائي جز عزاداري، پاي در اين محافل مينهند بگذريم. اكثريت شركتكنندگان، حداقل در شركت جستن در اين مراسم صادقاند. به قضاوت تاثير اين سوگواري در فرداي زندگيشان نيز نمينشينم كه قادر به صدور حكمي كلي نيستم. نفس برگزاري چنين مراسمي هم ربطي به پيشرفت و اصلاح فرهنگ مردم ندارد كه آنرا با صفت "شيعه گري" محكوم كنيم. نيز ميدانيم هيچ كس به گريهي ما نيازي ندارد و اين مراسمها تنها براي يادآوري و درسآموزي است.
روشنفكر اگر جهان را دگرگونه ميبيند و دگرگونه ميخواهد و اگر الگوهاي رفتاري جديدي را ترسيم ميكند بايد پيش از هر چيز به واكاوي هسته بپردازد نه پوسته؛ او بايد به ريشههاي يك "ناهنجاري به هنجار تبديل شده" در جامعه بپردازد، بيآنكه با بركشيدن تيغ، "عامه" را بر مسند متهم رديف اول بنشاند و او را به شورش وادارد و كدامين اهل مطالعه است كه نداند فرجام شورش "عوام" جز به نفع مسندنشينان ضد پيشرفت نبوده است و اولين قربانيان اين شورشها، روشنفكران و آزاديخواهان و اصلاحجويان بودهاند؟ اين خطاي بزرگي است كه هنوز روشنفكران عرفي ايراني مرتكب ميشوند. نهاد مذهب با همه پيرايهها و خرافهها و شاخ و برگهاي انحرافي همچنان يكي از قدرتمندترين نهادهاي فرهنگي-تاريخي ايراني است و ناديده گرفتن آن تنها ناديدن "تمام واقعيت" است.
نفي ريشهاي مذهب چاره كار نيست. گام نخست آن است كه با قلم منطق به انتقاد از ريشهها بپردازيم. رويش اين الگوهاي به ظاهر غير امروزي مرهون همان ريشه هاست. با نقد ريشهها، اين رفتارها نيز موضوعيت خويش را از دست ميدهد و از رونق ميافتد و ديگر كسي ياراي ايستادگي در برابر فرهنگ و عرف نوين جامعه را ندارد. فتواي جديد آقاي منتظري كه حدود ارتداد را بسيار فراتر از دايره تنگ پيشين بُرد جز بر اثر انتقادها و بحثهاي منطقي روشنفكران و انتقادهاي روشنشان پديد نيامد. اين قلم منتقدان بود كه هر يك ضربهاي بر اين پيكره سنگين و فربه وارد ساختند و اينك به بار نشستن نتايجش را نظارهگرند. اين قلم، خود را در جبهه روشنفكران ديني نميبيند كه بخواهد نيش قلم را به جانب روشنفكران عرفي بگيرد اما نفي واقعيت جامعه و محكوميت يك جمع آنهم با چنين توصيفي، جز بُريدن از جامعه و بياثري كوشش اصلاحطلبانه و رماندن عامه حاصلي نخواهد داشت. اينچنين است كه حتي جواني كه به بسياري از دستورهاي معمولي اسلام چون نماز پايبند نيست و مي و مطرب را ممنوع نميداند، حسين(ع) را ستوني بيبديل و قابل اعتماد براي تكيه كردن ميبيند، هم او از اين "توهين" برميآشوبد كه او از عزاداري تنها بر سينه زدن را آموخته و به عشق حسين و به ياد مصيبتي كه بر او رفته گريستن را؛
"آزادي" چيزي جز آزادي مذهب و اعتقاد و عقيده نيست. آزادي نيز نه با نفي مذهب و يا حتي جلوههاي زشت و زيباي آن كه با تحولي در روح يك نسل پديد ميآيد. نسلي كه مرزي روشن ميان حريم شخصي و اجتماع ميكشد و ميآموزد حق ندارد هيچ اعتقادي را به اجتماع تحميل كند و باوري را نامحترم بداند، اينگونه است كه "خود آزادي" جلوهگر ميشود. آري، بار ديگر نگاهها به زيباترين دموكراسي جهان، دموكراسي آمريكائي دوخته ميشود، جائي كه مذهب و دموكراسي در مقامي برابر قرار دارند و با صلح، در كنار يكديگر زندگي ميكنند. مذهب به نام دموكراسي پس زده نميشود تا فرانسهي مهد دموكراسي ريشخند مردم جهان شود و دموكراسي به نام مذهب نابود نميگردد تا همه جهان عليه بنيادگراها بسيج شوند. روشنفكران ديني با تمام چالشهاي بزرگ تئوريك و عملي كه در پيش رو دارند اما هنوز با زباني نزديكتر به زبان ملت سخن ميگويند. در ميان دو تيغه متحجران مذهبي و روشنفكران لائيك، روشنفكران ديني و سكولارهاي مومن ايستادهاند. آينده ثابت خواهد كرد بخت اين گروه براي اصلاح جامعه با تمام نقصها، بيش از سايرين خواهد بود.